عقب عقب راه میرفتم و خودم را رسوندم دم در حمام-ماهان عالی بخت آمده زود لباس بپوش بیا.

آرام حرکت میکردم که عالی بخت آمد نزدیکم و گفت:چطوری عشق من

-من عشق تو نیستم چرا نمیفهمی من عاشق تو نیستم

عالی بخت:شما خیلی بیجا میکنی

-درست صحبت کن

با پشت دستش زد روی صورتم صدای جیغم بلند شد صورتم زخمی شد بود ماهان لباساشو پوشیده بود آمد نزدیکم و تو گوشم آرام گفت:هیچی نیست عزیزم الان حقشو میزارم کف دستش

با هم درگیر شدن ماهان محکم سرش خورد به در طوری که از سرش خون میومد منم آن لحظه از ترس داشتم سکته میکردم ماهان بیهوش شده بود همش صداش میزدم

-ماهان ، ماهان من پاشو

عالی بخت با تیکه گفت: ماهان جون پاشو خانمت عاشقت شده

یکدفعه یکی از همسایه ها که آمده بود نزر بده با چوب زد تو سر عالی بخت آنم افتاد روی زمین همان موقع بود که مامانینا آمدن

من که اصلا نمیدونستم چه خبره مامان سریع آمد سمت من:چی شده مادر؟

با هق هق گفتم -مامان ، مامان

رفتم سمت ماهان نبضشو گرفتم هنوز میزد و بعد رفتم سمت عالی بخت آنم نبضش میزد یکم خیالم راحت شد اما هنوز چنان تن و بدنم یخ کرده بود که گویی یک قطره خون در رگ هایم جاری نبود

آمبولانس آمد هر جفتشونو برد .

رفتیم بیمارستان عالی بخت که وعضش وخیم تر بود را بردن اتاق عمل و ماهان رو بردن کما

مامان ستاره دستش را گزاشت رو سرم:چرا انقدر تب داری چرا زخمی شدی نمیخوای بگی چیشده

مامان را بغل کردم و گریه میکردم: مامان یک کاری کن هیچ کدومشون نمیرن

مادر عالی بخت که تقریبا شبیه خودش بود آمد تو بیمارستان نشست رو زمین و میزد تو سر خودش

آمد سمت من و گفت:اگه یک مو از سر پسرم کم بشه از جون خودت سیر باش

وای خدا باز بیمارستان باز انتظار با هزار خواهش و تمنا برای دیدن ماهان یک لباس آبی پوشیدم و رفتم تو

-ماهان ، ماهان من ، من که گفتم عاشقتم چرا اینجوری میکنی ماهان ، ماهان چشماتو باز کن.ماهان رایا بدون تو میمیره ماهان؟

همان موقع احساس کردم چشمان ماهان باز شده زل زدم تو چشماش بلند داد زدم:پرستار بیا چشماشو باز کرد پرستارا آمدن تو اتاق و من را بیرون کردم انقدر خوشحال شدم رفتم بغل مامان ستاره انقدر که خوشحال بودم.یکی از دکترا آمد بیرون: شما همراهشون هستین

-بله ، بله

دکتر:ایشون هوشیاریشون را بدست آوردن و ضربه ای که به سرشون وارد شده خیلی زیاد نبوده فقط یک شکستگی عمیقه که خوب میشه 1 ساعت دیگه میفرستیمشون بخش میتونید ببینینشون

-ممنون دکتر چه خبر خوبی بود

رفتم سمت مامان عالی بخت:خانم چیزی نیست نگران نباشید

مامان عالی بخت:نگران نباشم پسرم آن تو داره جون میده

-من خودم دیدم یک ضربه ی آرام به سرشون خورد خیلی شدید نبود نگران نباشید

یکی از دکترا از اتاق عمل آمد بیرون.به سمتش دویدم چرا که نمیخواستم اتفاقی برای عالی بخت بیوفته مامانش رسوند خودش را به دکتر و گفت:پسرم زنده میمونه؟

دکتر:بله خدا رو شکر حالش خوبه فقط یکم لخته خون تو سرشون جمع شده بود که خوب ما آن ها رو در آوردیم نیاز نیست نگران باشید

رومو کردم سمت مادرش:دیدین گفتم حالش خوب میشه

مادرش لبخند کوچیکی زد.

عالی بخت را از اتاق عمل آوردن .

رفتم روی صندلی نشستم صدایی شنیدم سرم را بلند کردم بابا ساندویچ خریده بود:بخور دخترم ضعف نکنی

-میل ندارم بابا جون

بابا امیر:یعنی چی بیا بخور

ساندویچ را خوردم یکم خسته بودم سویچ ماشین رادمهر را گرفتم و رفتم خانه لباسام را عوض کردم و پریدم رو تخت و زمزمه میکردم:خدایا کمکم کن.