رمان بیا رفیقم باش قسمت سوم
-جونم داداش
داداش رادمهرد:معلومه کجایی رایا
-داداش با سرنا امدیم مزار الان میایم
داداش رادمهر:باشه پس زود بیا
-چشم خداحافظ
-سرن پاشو داداشم زنگ زد پاشو
سرنا را رسوندم خانشون خودمم رفتم خانه ی خودمون زنگ در را زدم رفتم تو – سلام مامان
مامان ستاره در حالی که دستشون یک کادو بود:دخترم این برای شماست
-دستتون درد نکنه
کادو را باز کردم توش یک مانتوی کالباسی بود-چقدر خوشگله دستتون درد نکنه
مامان ستاره:گفتم برات یک رنگ روشن بگیرم دیگه سیاه را از تنت در بیاری
-قربونتون برم من داداش رادمهر کجاست؟
مامان ستاره: رفتش دانشگاه
- راستی بابت هدیه هم ممنونم پس شما چی؟
مامان ستاره: نه دخترم این طوری راحت ترم
-هر جور صلاحه بازم ممنون
ناهار را خوردیم تمام که شد سفره را جمع کردم و ضرف ها را شستم به مامان گفتم میرم بیرون میخواستم برای مامان یک شال قشنگ بگیرم دلم برای مامان میسوزه خواستم خوشحالش کنم پیاده رفتم خواستم یک ورزشی هم کنم یکم که رفتم احساس کردم دو نفر دنبالم هستن ترسیدم داشتم سکته میکردم سرعتم را زیاد کردم رفتم تو کوچه پس کوچه ها که گمم کنن اما انگار نه هنوز دنبالم بودن افتادم زمین که یک آقایی با این دو نفر درگیر شد آرام بلند شدم نمیتونستم راه برم یک گوشه نشستم و آرام گریه میکردم.
آقاهه آمد بالا سرم: حالتون خوبه من اخلاقی هستم اگه حالتون خوب نیست میتونید بیاین سوار ماشین من بشید.
هنوز پاهام درد می کرد.
-نه خیلی ممنون
باورم نمیشد اما نمیتونستم راه برم سوار ماشینش شدم آدرس را بهش گفتم رسوند منو دم در خونه
-خیلی ممنون لطف کردید
اخلاقی:خواهش میکنم
با بدبختی زنگ در خونه را زدم مامان بدو بدو آمد دم در
مامان ستاره:رایا چی شده
-چیزی نیست مامان افتادم زمین
رادمهر آمد سمتم.
داداش رادمهر: عه رایا با خودت چی کار کردی دختر
آرام دم گوشش گفتم که بریم اتاق بهت بگم
رفتیم اتاق همه ی ماجرا را براش تعریف کردم.
رادمهر: ای وای خدا رو شکر الان خوبی
-یکم درد میکنه ولی خوبم فقط جون من به مامان بابا نگو
رادمهر:خیلی خوب پس بزار یک آرام بخش بزنم بخوابی
بعد از تزریق آرام بخش چشمام رو هم افتاد و خوابم برد با صدای رادمهر بلند شدم و رفتم سر میز شام.شام رو که خوردم یکم درس خوندم و رفتم روی تختم که بخوابم.
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم لباسام را پوشیدم مامان ستاره از تو آشپزخانه صدا زد:رایا ی عزیزم بیا این لقمرو بخور ضعف نکنی