رمان بیا رفیقم باش قسمت دهم
تصمیم گرفتیم تا خانه ی خاله ی مامانم پیاده بریم.
وقتی رسیدیم همه آنجا بودن داشتن نزری آش درست میکردن.
مرضیه:به به خانم دکتر
-سلام مرضیه خوبی
(اخلاقی را دیدم آن دیگه اینجا چیکار میکرد رومو طرف مرضیه کردم)
-مرضیه این آقاهه کیه
مرضیه:آن را میگی دوست رضاست اسمش امیر ماهان است
با خودم گفتم(پس اسمش امیر ماهانه)
-باشه عزیزم نزرتون قبول باشه
مرضیه:خیلی ممنون گلم
میخواستم با امیر ماهان حرف بزنم گفتم ولش کن توی دانشگاه همه چی را بهش میگم.با محدثه و مرضیه نزری را به همسایه ها پخش کردیم یکم آش خوردیم نزدیکای بعد از ظهر برگشتیم.
رفتم توی اتاقم زنگ زدم به رها
-الو
رها:سلام رایا جان خوبی
-خیلی ممنون عزیزم.رها من به حرفات فکر کردم مامان بابام گفتن شرطش ازدواجه یعنی باید ازدواج کنم بعد بیام خارج
رها:خوب پس ازدواج کن
-من نمیخواهم ازدواج دائم کنم میخواهم یک ازدواج موقت کنم بعد طلاق بگیرم بیام خارج
رها:مطمئینی
-آره خیلی بهش فکر کردم
رها:باشه هر طور صلاحه کار نداری؟
-نه عزیزم خداحافظ
رها:خداحافظ.
مامان ستاره:رایا جان بیا شام پاشدم شام املت بود شام را که خوردم تشکر کردم از سر میز بلند شدم.
بابا امیر: دخترم برو آماده شو که میخواهیم بریم خواستگاری
-خاستگاری رادمهر
رادمهر سرش را از خجالت انداخت پایین.بابا امیر:پسرمون میمونه رو دستمون حالا بیا درستش کن
رادمهر: عه بابا
-باشه چشم الان حاضر میشم
رفتم اتاقم باورم نمی شد که داداشم میخواهد ازدواج کنه. موهای بلندم را بافتم یک مانتو پوشیدم با یک شال و شلوار رفتم پایین با دیدن داداش رادمهر تعجب کردم.یک کت شلوار خوشگل مامان دوخته بود براش یقه شو درست کردم و آرام گفتم-وای دارم خواهر شوهر میشم.
رادمهرم خندید سوار ماشین شدیم و رفتیم خاستگاری.
یک خانم خیلی مهربون و لاغر که مامان دختره بود در را باز کرد رفتیم تو سلام کردیم و نشستیم اسم دختره ساناز بود یک دختر چشم رنگی با قد نسبتا کوتاه.ازش خوشم آمد باهم صمیمی شدیم داداشم خاستگاریش کرد و قرار شد هفته ی بعد بریم محضر تا نامزد کنن .
وقتی برگشیم خانه رفتم توی اتاقم لباس هام را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم یک ده دقیقه ای به دیوار اتاقم زل زده بودم و فکر میکردم بعد کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم لباسام را پوششیدم و لقمه ی روی میز را برداشتم.
تاکسی گرفتم حالم مثل دیروز نشه.به دانشگاه که رسیدم رفتم توی کلاس .استادمون برگشته بود وقتی رفتم تو و سلام کردم که برم بشینم یکی از پسرا گفت: استاد خوب شد آمدین مگرنه این دختره دق میکرد .
کل کلاس شد پر از خنده یک لبخند تلخی به پسره زدم رومو طرف استاد کردم-خدا را شکر حالتون بهتره استاد
استاد:خیلی ممنون بفرمایید بشینید که کلاسمون را شروع کنیم
رفتم سمت صندلی آخر کلاس و یک آدامس انداختم تو دهنم مطابق عادت همیشگیم
کلاس که تمام شد.پاشدم رفتم بیرون چشمم به امیر ماهان افتاد خودم را رسوندم بهش.
ادامه دارد.....