کاردستی، صنایع دستی و اشپزی

شادمانه

مورد داشتیم😆

آش نذری برده در خونه همسایه زنگ زده

همسایه گفته کیه؟
طرف هول شده گفته آشم 😂

میگن زنگ در،از شدت خنده آیفون تصویری شده😂

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

چیستان

چند تا چیستان راحت آوردم براتون.wink

اگه جوابشو میدونین تو کامنت ها بگید.

مرسیblush

1) شیر پلنگ بی دم ، نه خو خورد نه گندم . گشت زند توی باغ. دهد عسل به مردم؟

2)گردن دارد ولی سر ندارد . دست دارد ولی پا ندارد ؟

3) هر جایی می رود ولی از خانه اش بیرون نمی رود؟

4)آن چیست که هم رادیو دارد و هم دریا ؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت چهارده

یک ده دقیقه ای هیچی نگفت.

-متاسفم.تو این چند روز خیلی اذیتتون کردم حالا هم اگه ناراحت باشین حق دارید.

ماهان:اشکال نداره اگر هم دوباره این پسره اذیتتون کرد به من بگید.

حرفی نزدم.

صورتم را کردم طرفش- ماهان باید پانسمان شه

ماهان: نه چیزی نیست خوب میشه

- من نگرانتم

ماهان:هیچی نیست

-بزن بغل

ماهان: چرا؟

-بزن بغل

زد بغل از تو کیفم وسایل پانسمان را برداشتم و زخمشو بستم

-درد نداری

ماهان: نه دستتون درد نکنه.

 و دوباره راه افتاد.

دو سه دقیقه ای حرفی نزدیم ، که من سکوت را شکستم -ماهان می خواستم یک چیزی بهت بگم

من من کردم دست پاچه شده بودم.

-ممم من دوست دارم

ماهان:چی

-ماهان من دوست دارم یعنی داشتم.دیگه نمی خواهم برم خارج بیا زندگی بسازیم

ماهان:ولی ما قرارمون چیز دیگه ای بود.

-چرا پافشاری میکنی مگه دوستم نداری؟

ماهان:من من نمی خواهم زندگی تونو نابود کنم.                            

-چرا نابود کنی تو که کاری نکردی؟

ماهان:من بیماری قلبی دارم.

دستام لرزید پاهام سست شد-چی گفتی

ماهان نمی خواهم باعث مختل شدن زندگیتون بشم.

سرم را کوبوندم به شیشه ی ماشین یاد مامان بزرگ افتاده نکنه ماهانم....

-من فقط میخواهم با هم زندگی کنیم.

ماهان: خواهش میکنم به من دل نبندین من کسی نیستم که بخواهید دوستش داشته باشید.

-ماهان من از همون اول که دیدمت عاشقت شدم مگه تو از من بدت میاد

ماهان: به هیچ وجه این طور نیست من فقط نمیخواهم زندگیتونو نابود کنم

-زندگی من بدون تو نابود میشه چرا نمیفهمی

از ماشین پیاده شدم ماهان هم از ماشین پیاده شد آمد سمتم

ماهان:صبر کنید تنها نرید ، با هم مریم

سوار ماشین شدیم رفتیم سمت خانه 

ماهان:رایا خانم

هیچی نگفتم.

ماهان:رایای من، ببخشید اشتباه کردم منم خیلی تو رو دوست دارم

یهو با این حرفش ذوق مرگ شدم-دوستم داری

ماهان: من بخاطر خودت گفتم طلاق بگیریم خودتم که میدونی

-میدونم اما با هر شرایطی که شده میخواهم باهات زندگی کنم

ماهان: مطمئینین

-مطمئین تر از همیشه هستم

ماهان:باشه هر طور صلاحه

از خوشحالی میخواستم بال در بیارم.

 

از خوشحالی میخواستم بال در بیارم.

آهنگ گزاشتم و زیر لب زمزمش میکردم

تو ای قرار بیقراریای من بگو کجایی ♬♫♪
بسوزد این دلم چو شمع تا سحر از این جدایی !!..!!
دلم گرفته از هوای بی کسی بمان نگارا ♬♫♪
تو آمدی با خودت ربوده ای قرار ما را!!..!!
بمان کنارم که بیقرارم در این شبانم ♬♫♪
ببین شکستم به گل نشستم در این زمانم!!..!!
بیقرار توام به خواب هر شبم در کنار توام ♬♫♪
چه عاشقانه در انتظار توام بیا بمان کنارم!!..!!
بیقرار توام به خواب هر شبم در کنار توام ♬♫♪
چه عاشقانه در انتظار توام بیا بمان کنارم!!..!!
آهی من از غم تو میکشم آهی چرا دگر مرا نمیخواهی!!..!!
چه خواهم از تو جز نگاهی  ♬♫♪
راهی نمانده تا رسیدنت پاییز تو را دوباره دیدنت!!..!!
بازا تویی که بهترین گناهی ♬♫♪
بیقرار توام به خواب هر شبم در کنار توام!!..!!
چه عاشقانه در انتظار توام بیا بمان کنارم ♬♫♪
بیقرار توام به خواب هر شبم در کنار توام!!..!!
چه عاشقانه در انتظار توام بیا بمان کنارم  ♬♫♪

 

یک چند دقیقه ای گذشت که رومو طرف ماهان کردم: حواست هست که میریم فردا ماه عسل

ماهان:از این به بعد هرچی شما بگید. بریم خانه ی ما نهار مامان بابا را هم دعوت کنیم بیان

-مزاحم نشیم یکدفعه اول از بابات اجازه بگیر بعد                           

ماهان:عرض خدمت شما که پدر من همیشه منتظر مهمونه تازه شم غذا درست میکنم انگشتاتو بخوری.

-تبارکلالله احسن ال خالقین                                         

رفتیم خانه ی ماهانینا کل خانه بوی غذا میامد.

به پدر ماهان سلام کردم. و زنگ زدم به مامان ستاره که بیان اینجا.

-ماااااهان

ماهان: جون دلم

-میگم من برنج میزارم تو برو دوش بگیر

ماهان: چشم

-راستی خواستم بگم رفتم تو اتاقت اجازه دارم دیگه

ماهان:چرا که نه

ماهان رفت حمام رفتم تو اتاقش کل اتاق پر از آیه های قرآنی و عکس شهدا بود.

رفتم سمت کمدش پر از کت شلوار های خوشگل و یک عبا و عطر خوشبوی ماهان بود.      

رفتم حیاط ماهانینا چه صفایی داشت دور تا دور حوض خونشون پر از گل شمعدانی بود و توی حوض ماهی های قرمز بودن.

صدای زنگ در به گوش رسید فکر کنم مامانینا بودن در را باز کردم.

یکدفعه دیدم عالی بخته یعنی همه ی این راه را تعقیبمون کرده .

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

کار خوب بی جواب نمی ماند

کار خوب بی جواب نمی ماند

پیشنهاد میکنم یکم وقت بزارید و این داستان مفهومی و زیبا را بخوانید

مردی بود که پول زیادی نداشت. کار آن مرد بافتن زنبیل و بردن آن به بازار بود که با پول آن زندگی میکرد.مدتی بود که کار و کاسبی اش حسابی کساد شده بود و وضع زندگیش بد تر.

زنش به او گفت:بچه ها گرسنه هستند بهتر است به بازار بروی و چیزی برای خوردن بیاوری.

مرد دستش را توی جیبش کرد ، اما هیچ بولی نداشت.

به گوشه ی اتاق که زنبیل هایش را میگذاشت نگاه کرد فقط سه عدد زنبیل باقی مانده بود. آن ها را برداشت و برای فروش به بازار برد.

آنقدر این مغازه آن مغازه کرد تا بالاخره توانست آن ها را بفروشد.و وی از اینکه پولی گیرش آمده و میتوانست برای زن و بچه هایش چیزی بخرد که گرسنه نمانند ، خوشحال بود.

پول ها را در جیبش کجاست و برای خریدن غذا روانه شد.

تا آمد وارد مغازه شود ، دو نفر را دید که دارن با هم دعوا میکنند. چند نفر هم دور و بر آنها جمع شده بودنند و آنها را تماشا می کردنند.

مرد جلو رفت و پرسید:برای چی دعوا می کنید؟

آن دو نفر که مشغول دعوا کردن بودنند صدای وی را نشنیدند.یکی از آنها که مشغول تماشا کردن آنها بود گفت:یکی از این ها پولی به دیگری قرض داده و حالا طلبکار هست و پولش را میخواهد و آن یکی میگوید ندارم و باید کمی بهم مهلت بدی ، اما آن قبول نمی کند و می گوید اگر ندهی تو را تحویل سرباز ها می دهم تا به زندان ببرنت.

مرد نتوانست بیشتر از این دعوای آن دو را ببیند.دلش برای بدهکار سوخت.پول سبد ها را از جیبش در آورد و به طلبکار داد.

همه از کار او تعجب کردند.وقتی طلبکار پولش را گرفت ، دعوا تمام شد.

مرد حالا چیزی نداشت که برای ناهار بخرد و به خانه ببرد.از زن و بچه هایش خجالت میکشید که به خانه برود.اما چاره ای نبود.آنها منتظر  او بودند.به خانه آمد و قضیه را برای زنش تعریف کرد.بعد یکی از فرش های کهنه ی خانه اش را برداشت و برای فروش به بازار رفت.هر چه در بازار گشت و گشت ، کسی فرش کهنه را از وی نخرید.نا امید شد. دگر از ظهر و وقت ناهار گذشته بود دلش از گرسنگی ضعف می رفت.

ناگهان چشمانش به ماهیگیری افتاد که یک ماهی بزرگ روی دوشش گذاشته بود و توی بازار میگرداند. وقتی برای فروش فرش به این مغازه و آن مغازه می رفت چند باری چشمش به ماهی گیر افتاد که می خواست ماهی اش را بفروشد اما انگار آن هم نتوانسته بود ماهی اش را بفروشد.

ماهی گیر وقتی او را دید گفت:حالا که کسی ماهی من را نخریده و کسی هم فرش تو را نخریده ، بیا این ها را عوض کنیم.

مرد خوشحال شد و قبول کرد .آنها فرش و ماهی را باهم عوض کردند.مرد با خوشحالی به خانه برگشت و با خوشحالی ماهی را به زنش داد تا پاکش کند که در شکم ماهی مرواریدی زیبا و گران قیمت در آمد .مرد خدا رو شکر کرد و گفت:من بخاطر رضای خدا پول خود را به طلبکار دادم.و خدای مهربان هم اینگونه پاداش مرا داد.که چرا گفته اند =کار خوب بی جواب نمی ماند=.

مرد مروارید را به بازار برد و به قیمت خیلی بالایی فروخت و با پول فراوان به خانه بازگشت.  

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

معما

معما

اگه به این معما جواب بدی یعنی باهوشی

پدر و مادری شش فرزند پسر دارند که هر پسر یک خواهر دارد. این خانواده چند نفری است؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت سیزدهم

مامان ستاره:اجازه بدید برن تو اتاق باهم صحبت کنن.

ما هم بلند شدیم رفتیم اتاق.

یک ده دقیقه ای امیر ماهان حرفی نزد و به کتابام نگاه میکرد.

-ببخشید حرفی نمی خواهید بزنید.

امیر ماهان:مگه حرفی برای زدن هست ما حرف هامون را توی دانشگاه زدیم

چیزی نگفتم چون راست میگفت یک ربع دیگه صبر کردیم بعد رفتیم پایین.

بابا امیر:خوب چی شد                                              

امیر ماهان:اجازه می خواهم رایا خانم را ازتون خاستگاری کنم.

تا این حرف را زد از خوشحالی داشتم بال در می آوردم چون به زودی قرار بود برم خارج.

مامان ستاره:پس مبارکه                                                

امیر ماهان از تو جیبش یک انگشتر خوشگل در اورد.

انگشتر را برداشتم -وای دستتون درد نکنه.

بعد از اینکه رفتن شب بخیر گفتم رفتم که بخوابم چون فردا باید میرفتم دانشگاه.(قرار شد فردا با هم نامزد کنیم)

داشتم میرفتم اتاقم که رادمهر آمد تو

رادمهر:رایا این چه کاریه که میخوای بکنی مگه ازدواج بچه بازیه.

یکم مکث کرد و گفت: من نسبت به این پسره حس خوبی ندارم

با اخم گفتم: من دیگه آن بچه ی کوچولو نیستم دیگه بزرگ شدم و میخواهم خودم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم

رادمهر:ببین رایا خودتم میدونی که مامان بابا بخاطر تو اجازه دادن و یک چیزی میگم آویزه ی گوشت کن اگه یک روز زندگیت با این پسره پاشید یا یک وقت اتفاقی برای این پسره افتاد و مرد و زندگیت نابود شد اولین نفری که با پشت دست میخوابونه تو صورتت منم ، که یادت باشه این چیزا بچه بازی نیست فردا هم بخاطر تو میام محضر.

 هیچی نگفتم از در که رفت بیرون در را محکم بستم نشستم پشت در اتاقم و گریه میکردم. همانطور هم خوابم برد

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم اول لباسامو پوشیدم  و بعد ماهان و  باباش  دم در بودن حاضر شدیم رفتیم محضر و نامزد کردیم.کل مراسم هم اصلا به رادمهر توجه نمی کردم

 بعد خیلی زود برگشتم رفتم اتاقم تا لباس هامو عوض کنم که برم دانشگاه رادمهر آمد تو اتاقم دستش رو روی کمرم حلقه زد

رادمهر: آجی خوشگلم ببخشید ناراحتت کردم از دستم ناراحت نشو دیگه من فقط خواستم روشنت کنم به عنوان داداشت

-باشه بخشیدمت ولم کن دیرم شده

رادمهر: خودم میرسونمت نمیخواد با تاکسی بری

 مانتو و شلوارم را تنم کردم با یک مقنعه سرمه ای

رفتم پایین مامان یک لقمه برام درست کرده بود از دستش گرفتم

-خیلی ممنون مامان جون

سوار ماشین رادمهر شدم رادمهر آهنگ گزاشته بود و همراهش میخوند صداشو کم کردم

رادمهر:عه قهری هنوز که

-قهر نیستم حالم خوب نیست

دم در دانشگاه نگه داشت

رادمهر:من دیگه تو رو نشناسم چی کار کنم

لبخند زدم-خداحافظ                         

رادمهر:خداحافظ

 سریع خودمو رسوندم به کلاسم خداراشکر استاد هنوز نیامده بود.روی یک صندلی نشستم رومو برگردوندم دیدم عالی بخت داره وسایلشو جمع میکنه(یعنی آنم کلاسش را عوض کرده) آمد پیش من اصلا بهش توجهی  نکردم.

تا آخر کلاس بر و بر به انگشتری که ماهان واسم خریده بود نگاه میکرد و دستاش را مشت می کرد.

کلاس که تمام شد وسایلم را جمع کردم خیلی گشنه بودم رفتم کافه یک چیزی بخورم.

روی صندلی کافه نشستم یک کیک بستنی سفارش دادم وقتی که خوردم و تمام شد عالی بخت جولومو گرفت.

-برو آنور

عالی بخت:کی دل مامان باباتو برده ها

-میری آنور یا جیغ بکشم

عالی بخت:ببین خانم خوشگله تو آخرش واسه منی

-من هیچ وقت زنت نمیشم

عالی بخت:میشی خوبم میشی

-ازت متنفرم

عالی بخت:خاطر خوات کیه که انقدر بهش حساسی

-به تو هیچ ربطی نداره

عالی بخت: نداشتیما.شده هر روز دم در خانتون وایمیسم تا زنم بشی

-برو بابا تو هم سطح من نیستی

عالی بخت:آهان آن هست.ببین اگه فکر میکنی زن آنی باید بگم کور خوندی.

اشک از چشمام سرازیر شد:تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی

عالی بخت:آخی یعنی اینقدر دلتو برده

دستشو بلند کرد که بزنه یکدفعه یکنفر دستش را از پشت گرفت ماهان بود.

ماهان:شما به چه جرعتی دستتو روی ناموس مردم بلند میکنی.

عالی بخت:برو بابا تو چیکارشی

ماهان:زنمه و همه کارشم.شما هم از این به بعد به جای درس خوندن توی دانشگاه برو یکم ادب  یاد بگیر.

تا این حرفو زد یک حس عجیبی بهم دست داد .

یقه ی عالی بخت را گرفت:چشمتو درویش کن پسر.اگه ببینم از این به بعد دور و بر زن من بپلکی من میدونم با تو.

عالی بخت روشو طرف من کرد:پس این خاطر خاته

با هم درگیر شدن.                                                        

من فقط نگاشون میکردم هیچی نمی گفتم.

عالی بخت تهدیدم میکرد میگفت بهم میرسیم

چند تا از بچه های حراست آمدن بردنش

ماهان در حالی که صورتش پر زخم بود دستمو گرفت از دانشگاه رفتیم بیرون و سوار ماشینش شدیم.

ادامه دارد....

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

بنده ای با خدا گفت...

بنده ای با خدا گفت:

اگر سرنوشت مرا نوشته ای پس چرا دعا کنم؟

خداوند گفت:شاید نوشته باشم هر چه که دعا کند

 

                             لحظه لحظه ی زندگیتون پر از شادی

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت دوازدهم

رمان بیا رفیقم باش قسمت دوازدهم

-سلام مامان سلام بابا.

مامان ستاره:سلام دخترم

بابا امیر:رایا جان بیا اتاق کارت دارم

رفتم اتاق-بله بابا جون

بابا امیر:عزیزم دیگه وقت ازدواج توئه باید ازدواج کنی.امروز یه نفر به اسم امیر ماهان اخلاقی آمد شرکت.

-وایییی بابا جون راست میگی.منظورم اینه که چه خوب

بابا امیر:دوست رضاست ، رضا میگه پسره خوبیه گفتم فردا بیان با پدرش خاستگاری

-پس مادرشون چی                                     

بابا امیر:مادرش چند سالی هست فوت کرده

-اخی

بابا امیر:مشکلی نداری که

-نه بابا جون

بابا نازم کرد و گفت:آفرین عزیزم

مامان ستاره صدامون کرد بریم شام بخوریم بعد شام با مامان سفره را جمع کردیم ضرفا را شستیم.

رفتم اتاقم را تمیز کنم یک وقت آمد اتاقم آبروم نره.

اتاقم را که جمع کردم شب بخیر گفتم رفتم بخوابم.

صبح با صدای مامان ستاره که میگفت پاشو خانم خوش خواب لنگ ظهره از خواب بیدار شدم.

دست و صورتمو شستم و با مامان و رهام صبحانه را خوردم.

بلافاصله زنگ زدم به سرن                      

سرن:بله

-سرنا

سرن:باز چی شده؟

-سرن رفته شرکت بابام گفته امشب میاد خاستگاری بابام هم قبول کرده

سرن:راست میگی

-آره جون علی آقات

سرن:جون شوهر منو الکی قسم نخور.ببینم برای شب لباس داری

-نه میای بریم بخریم

سرن:یک ربع دیگه دم در خونتونم

-باشه خداحافظ

سرن:یا علی

بلند شدم یک مانتوی زرد با یک شلوار خردلی و شال خردلی پوشیدم رفتم پایین

-مامان جون من با سرن میرم لباس بخریم برای شب

مامان ستاره:باشه عزیزم فقط زود بیا

-چشم خداحافظ

رفتم جلوی در سرن آمده بود.

-سلام

سرن:سلام عزیزم

-سرن بریم آن پاساژ خلوته

سرن:خودت میگی پاساژ خلوت یعنی هیچی نداره که خلوته میبرمت یک پاساژ خوب

-حوصله ندارم سرنا بریم یک جای خلوت

سرن:واه واه عروس هم انقدر بی اعصاب

سرن نگه داشت جلوی در پاساژی که مد نظر داشت        

-کار خودتو کردی دیگه

سرن:پاشو بینم لوس نشو لباس های اینا خیلی قشنگن

رفتیم تو فکر کنم پاساژ لباس بود انقدر لباس داشت همه ی مغازه ها را گشتیم تا اینکه چشم به یک کت دامن خوشکل افتاد رنگش آلبالویی بود لباس زیرش هم سفید بود پوشیدمش بهم خیلی میومد سرنا گفت همین قشنگه منم خریدمش یک شال سفید با مروارید های قرمز که خیلی قشنگ بود هم خریدم.

سرن منو رسوند خانه.                                          

-نمیای تو

سرن:نه قربونت

-خداحافظ

سرن:بای

زنگ در خانه را زدم رفتم تو بابا امیر هم آمده بود سلام کردم و رفتم حاضر بشم لباس هایم را پوشیدم خیلی خوشگل شدم رفتم پایین زنگ خانه به صدا در آمد آمدن در را باز کردم.

امیر ماهان سرش را پایین گرفته بود نزدیک آمد و یک دسته گل خوشگل که دستش بود را آورد جلو.

امیر ماهان:بفرمایید

-وای دستتون درد نکنه چقدر قشنگه

پدر امیر ماهان و خودش را مبل نشستن مامان اشاره داد چایی بریزم.

رفتم تو آشپز خانه چایی ریختم و آوردم به همه پخش کردم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

یک روزهایی را باید اختصاص داد به بی خیالی...

یک روزهایی را باید اختصاص داد به بی خیالی
نه به دغدغه ای فکر کردن
نه غصه ی چیزی را خوردن
نه نگران چیزی بودن
گاهی یک روز را باید از تقویم دنیا بیرون کشید 

و برای خود زندگی کرد

 وقت بخیرblush

         امضای خدا 

                 پای آرزو های قشنگتونheart

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت یازدهم

رمان بیا رفیقم باش قسمت یازدهم

-سلام                                                                                      

امیر ماهان:سلام

-میتونم باهاتون صحبت کنم

امیر ماهان:بفرمایید                                                                                    

رفتیم کافه دانشگاه داستان زندگیم را براش تعریف کردم

امیر ماهان:خیلی عالیه اما چرا برای من تعریف میکنید

-خواستم بگم با من ازدواج میکنید

امیر ماهان:من نمی فهمم برای چی؟

-تنها شرط رفتن من به خارج ازدواج است.شما فقط با من ازدواج کنید بعد تظاهر میکنیم اشتباه کردیم و طلاق میگیریم و بعد هرکسی میره دنبال زندگی خودش

امیر ماهان:ولی اخه                                                                            

-از تسبیحی که در دست دارید معلومه آدم دست بخیری هستین خواهش میکنم.

لبخند زد و از سر میز بلند شد.

میدونستم که قبول نمیکنه.

پاشدم برم خانه که الیسا را دیدم که کنارش یک پسر قد بلند و چشم رنگی دیدم.

-سلام

الیسا:سلام عزیزم خوبی؟به پسره اشاره کرد:ایشون ایلیاد شوهر بنده هستن

-سلام خوبین. الیسا جون ماشالله چه سلیقه ای داری

الیسا: قربونت برم

-ببخشید من عجله دارم باید برم

الیسا:باشه عزیزم برو به سلامت

زنگ در را زدم مامان ستاره در را باز کرد رفتم تو

-سلام مامان

مامان ستاره:سلام عزیزم بیا ناهارتو بخور

ناهار را که خوردم سفره را جمع کردم ضرفا را شستم رفتم توی اتاقم خواستم درس بخونم اما ذهنم همش درگیر بود که امیر ماهان قبول میکنه یا نه زنگ زدم به سرنا.

-سرنا                                             

سرن:باز چی شده رایا

-سرن زندگیم نابود شد

سرن:واسه چی

-به پسره پیشنهاد ازدواج دادم فکر نکنم بیاد خاستگاری

سرن:دختر تو چیکار کرد پیشنهاد ازدواج دادی بخدا احساسی تصمیم گرفتن خوب نیست

-وای خدا سرنا میخواهم ببینمت

سرن:بیا پاتوق همیشگی

-باشه خداحافظ

بلند شدم لباس هایم را پوشیدم.به مامان ستاره گفتم با سرن میریم بیرون.

پاتوقمون یک کافه ی دنج و قشنگ بود یک قهوه سفارش دادم.

سرن:خوب داستان را تعریف کن ببینم چیشده.

ماجرا را بهش گفتم.

سرن:اگه بیاد معلومه عاشقت شده

-از علی آقای شما که بهتر نیست

سرن:عه درباره ی شوهر من درست صحبت کن.

-وای چه رمانتیک

سرن:به نظرت قبول میکنه                    

-خدا کنه قبول کنه چون کسی دیگه ای نیست

سرن:میشناسیش رایا

-آره بابا دوست رضاست اسمش امیر ماهانه فامیلیشم اخلاقیه

سرن:خوب اگر قبول کرد از رضا بپرس پسر خوبیه یا نه           

-زندگی ما موندگار نیست سرنا جان

سرن:ولی رایی از نظر من داری اشتباه میکنی

-وای سرن باز شروع نکن

سرن:برو دنبال کسی که دوسش داری

-من کسی را دوست ندارم

سرن:ای بابا من هرچی میگم باز حرف خودتو می زنی حالا شغلش چیه

-فعلا شغل مغل نداره مهندسی میخونه

سرن:آهان

-راستی سرن این ماشین جدیده مال توئه

سرن:بله بابا جونم خریده

-مبارکه

بعد از اینکه آبمیومون را خوردیم سرن من را رسوند خانه.

زنگ در خانه را زدم رفتم تو.

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

ابزار نظر سنجی

ابزار نظر سنجی

دریافت کد ابزار آنلاین

آمارگیر وبلاگ

ابزار حدیث

اوقات شرعی

آوازک

ساعت و تاريخ