کار خوب بی جواب نمی ماند

پیشنهاد میکنم یکم وقت بزارید و این داستان مفهومی و زیبا را بخوانید

مردی بود که پول زیادی نداشت. کار آن مرد بافتن زنبیل و بردن آن به بازار بود که با پول آن زندگی میکرد.مدتی بود که کار و کاسبی اش حسابی کساد شده بود و وضع زندگیش بد تر.

زنش به او گفت:بچه ها گرسنه هستند بهتر است به بازار بروی و چیزی برای خوردن بیاوری.

مرد دستش را توی جیبش کرد ، اما هیچ بولی نداشت.

به گوشه ی اتاق که زنبیل هایش را میگذاشت نگاه کرد فقط سه عدد زنبیل باقی مانده بود. آن ها را برداشت و برای فروش به بازار برد.

آنقدر این مغازه آن مغازه کرد تا بالاخره توانست آن ها را بفروشد.و وی از اینکه پولی گیرش آمده و میتوانست برای زن و بچه هایش چیزی بخرد که گرسنه نمانند ، خوشحال بود.

پول ها را در جیبش کجاست و برای خریدن غذا روانه شد.

تا آمد وارد مغازه شود ، دو نفر را دید که دارن با هم دعوا میکنند. چند نفر هم دور و بر آنها جمع شده بودنند و آنها را تماشا می کردنند.

مرد جلو رفت و پرسید:برای چی دعوا می کنید؟

آن دو نفر که مشغول دعوا کردن بودنند صدای وی را نشنیدند.یکی از آنها که مشغول تماشا کردن آنها بود گفت:یکی از این ها پولی به دیگری قرض داده و حالا طلبکار هست و پولش را میخواهد و آن یکی میگوید ندارم و باید کمی بهم مهلت بدی ، اما آن قبول نمی کند و می گوید اگر ندهی تو را تحویل سرباز ها می دهم تا به زندان ببرنت.

مرد نتوانست بیشتر از این دعوای آن دو را ببیند.دلش برای بدهکار سوخت.پول سبد ها را از جیبش در آورد و به طلبکار داد.

همه از کار او تعجب کردند.وقتی طلبکار پولش را گرفت ، دعوا تمام شد.

مرد حالا چیزی نداشت که برای ناهار بخرد و به خانه ببرد.از زن و بچه هایش خجالت میکشید که به خانه برود.اما چاره ای نبود.آنها منتظر  او بودند.به خانه آمد و قضیه را برای زنش تعریف کرد.بعد یکی از فرش های کهنه ی خانه اش را برداشت و برای فروش به بازار رفت.هر چه در بازار گشت و گشت ، کسی فرش کهنه را از وی نخرید.نا امید شد. دگر از ظهر و وقت ناهار گذشته بود دلش از گرسنگی ضعف می رفت.

ناگهان چشمانش به ماهیگیری افتاد که یک ماهی بزرگ روی دوشش گذاشته بود و توی بازار میگرداند. وقتی برای فروش فرش به این مغازه و آن مغازه می رفت چند باری چشمش به ماهی گیر افتاد که می خواست ماهی اش را بفروشد اما انگار آن هم نتوانسته بود ماهی اش را بفروشد.

ماهی گیر وقتی او را دید گفت:حالا که کسی ماهی من را نخریده و کسی هم فرش تو را نخریده ، بیا این ها را عوض کنیم.

مرد خوشحال شد و قبول کرد .آنها فرش و ماهی را باهم عوض کردند.مرد با خوشحالی به خانه برگشت و با خوشحالی ماهی را به زنش داد تا پاکش کند که در شکم ماهی مرواریدی زیبا و گران قیمت در آمد .مرد خدا رو شکر کرد و گفت:من بخاطر رضای خدا پول خود را به طلبکار دادم.و خدای مهربان هم اینگونه پاداش مرا داد.که چرا گفته اند =کار خوب بی جواب نمی ماند=.

مرد مروارید را به بازار برد و به قیمت خیلی بالایی فروخت و با پول فراوان به خانه بازگشت.