کاردستی، صنایع دستی و اشپزی

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان بیا رفیقم باش» ثبت شده است

رمان بیا رفیم باش قسمت شانزده

نفهمیدم کی خوابم برد با صدای گوشیم بلند شدم

-بله

رادمهر:رایا معلومه کجایی 3 ساعته دارم زنگ میزنم

چشمام را مالیدم-خوب

رادمهر: پاشو بیا هم عالی بخت بهوش آمده و رفته بخش هم ماهان پاشو بیا دیگه

-مگه ساعت چنده؟

رادمهر:ساعت دو رفتی الان هفت هست

بلند شدم پرده را دادم کنار شب شده بود-باشه الان میام.

زود لباسم را پوشیدم دو تا شاخه گل خریدم  رفتم بیمارستان

مامان ستاره: معلومه کجایی رایا

-ببخشید خوابم برده بود

مامان ستاره: بدو برو هرجفتشون بهوش آمدن

رفتم بخش اول رفتم کنار تخت ماهان اشکام در آمده بود بغلش کردم.

ماهان:عه رایا ی من گریه نکن دیگه من حالم خوبه

-بخاطر من این شکلی شدی

ماهان: کی گفته عزیزم اشکالی نداره

شاخه گل را گرفتم جلو:این برای شماست

ماهان:دستت درد نکنه

بلند شدم رفتم سمت تخت عالی بخت تا منو دید بلند شد نشست و سرش را انداخت پایین

شاخه گل را گرفتم جلو:بفرمایید

از دستم گرفتتش: خیلی ممنون

بلند شدم خواستم برم که گفت:میشه یک لحظه صبر کنید.خواستم بگم من متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه خوب شما منو دوست ندارین اشکالی نداره خواستم بگم حماقت کردم و منو ببخشید.

لبخند زدم:ایشالله که بهتر می شید

تو دلم یک نفس راحت کشیدم:بالاخره این هم آدم شد.

......................................................................................................................................................................................................

دو سه روزی گذشت که حال ماهان بهتر شد تصمیم گرفتیم بریم ماه عسل زنگ زدم به سرنا.

-سلام سرن

سرن: به به چه عجب یادی از ما کردی

-سرن اینارو ولش کن میخواهیم بریم مشهد ماه عسل

 سرن:باشه برو

-عه سرن دعات نمی کنما

سرن:من دعای کسی که زندگیشو نابود میکنه را نمیخواهم

-سرنا ول کن اینا را دیگه

سرن:کار نداری

-بی معرفت نه خداحافظ

سرن:خداحافظ

لباس ها و وسایل مورد نیاز سفر را جمع کردم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت چهارده

یک ده دقیقه ای هیچی نگفت.

-متاسفم.تو این چند روز خیلی اذیتتون کردم حالا هم اگه ناراحت باشین حق دارید.

ماهان:اشکال نداره اگر هم دوباره این پسره اذیتتون کرد به من بگید.

حرفی نزدم.

صورتم را کردم طرفش- ماهان باید پانسمان شه

ماهان: نه چیزی نیست خوب میشه

- من نگرانتم

ماهان:هیچی نیست

-بزن بغل

ماهان: چرا؟

-بزن بغل

زد بغل از تو کیفم وسایل پانسمان را برداشتم و زخمشو بستم

-درد نداری

ماهان: نه دستتون درد نکنه.

 و دوباره راه افتاد.

دو سه دقیقه ای حرفی نزدیم ، که من سکوت را شکستم -ماهان می خواستم یک چیزی بهت بگم

من من کردم دست پاچه شده بودم.

-ممم من دوست دارم

ماهان:چی

-ماهان من دوست دارم یعنی داشتم.دیگه نمی خواهم برم خارج بیا زندگی بسازیم

ماهان:ولی ما قرارمون چیز دیگه ای بود.

-چرا پافشاری میکنی مگه دوستم نداری؟

ماهان:من من نمی خواهم زندگی تونو نابود کنم.                            

-چرا نابود کنی تو که کاری نکردی؟

ماهان:من بیماری قلبی دارم.

دستام لرزید پاهام سست شد-چی گفتی

ماهان نمی خواهم باعث مختل شدن زندگیتون بشم.

سرم را کوبوندم به شیشه ی ماشین یاد مامان بزرگ افتاده نکنه ماهانم....

-من فقط میخواهم با هم زندگی کنیم.

ماهان: خواهش میکنم به من دل نبندین من کسی نیستم که بخواهید دوستش داشته باشید.

-ماهان من از همون اول که دیدمت عاشقت شدم مگه تو از من بدت میاد

ماهان: به هیچ وجه این طور نیست من فقط نمیخواهم زندگیتونو نابود کنم

-زندگی من بدون تو نابود میشه چرا نمیفهمی

از ماشین پیاده شدم ماهان هم از ماشین پیاده شد آمد سمتم

ماهان:صبر کنید تنها نرید ، با هم مریم

سوار ماشین شدیم رفتیم سمت خانه 

ماهان:رایا خانم

هیچی نگفتم.

ماهان:رایای من، ببخشید اشتباه کردم منم خیلی تو رو دوست دارم

یهو با این حرفش ذوق مرگ شدم-دوستم داری

ماهان: من بخاطر خودت گفتم طلاق بگیریم خودتم که میدونی

-میدونم اما با هر شرایطی که شده میخواهم باهات زندگی کنم

ماهان: مطمئینین

-مطمئین تر از همیشه هستم

ماهان:باشه هر طور صلاحه

از خوشحالی میخواستم بال در بیارم.

 

از خوشحالی میخواستم بال در بیارم.

آهنگ گزاشتم و زیر لب زمزمش میکردم

تو ای قرار بیقراریای من بگو کجایی ♬♫♪
بسوزد این دلم چو شمع تا سحر از این جدایی !!..!!
دلم گرفته از هوای بی کسی بمان نگارا ♬♫♪
تو آمدی با خودت ربوده ای قرار ما را!!..!!
بمان کنارم که بیقرارم در این شبانم ♬♫♪
ببین شکستم به گل نشستم در این زمانم!!..!!
بیقرار توام به خواب هر شبم در کنار توام ♬♫♪
چه عاشقانه در انتظار توام بیا بمان کنارم!!..!!
بیقرار توام به خواب هر شبم در کنار توام ♬♫♪
چه عاشقانه در انتظار توام بیا بمان کنارم!!..!!
آهی من از غم تو میکشم آهی چرا دگر مرا نمیخواهی!!..!!
چه خواهم از تو جز نگاهی  ♬♫♪
راهی نمانده تا رسیدنت پاییز تو را دوباره دیدنت!!..!!
بازا تویی که بهترین گناهی ♬♫♪
بیقرار توام به خواب هر شبم در کنار توام!!..!!
چه عاشقانه در انتظار توام بیا بمان کنارم ♬♫♪
بیقرار توام به خواب هر شبم در کنار توام!!..!!
چه عاشقانه در انتظار توام بیا بمان کنارم  ♬♫♪

 

یک چند دقیقه ای گذشت که رومو طرف ماهان کردم: حواست هست که میریم فردا ماه عسل

ماهان:از این به بعد هرچی شما بگید. بریم خانه ی ما نهار مامان بابا را هم دعوت کنیم بیان

-مزاحم نشیم یکدفعه اول از بابات اجازه بگیر بعد                           

ماهان:عرض خدمت شما که پدر من همیشه منتظر مهمونه تازه شم غذا درست میکنم انگشتاتو بخوری.

-تبارکلالله احسن ال خالقین                                         

رفتیم خانه ی ماهانینا کل خانه بوی غذا میامد.

به پدر ماهان سلام کردم. و زنگ زدم به مامان ستاره که بیان اینجا.

-ماااااهان

ماهان: جون دلم

-میگم من برنج میزارم تو برو دوش بگیر

ماهان: چشم

-راستی خواستم بگم رفتم تو اتاقت اجازه دارم دیگه

ماهان:چرا که نه

ماهان رفت حمام رفتم تو اتاقش کل اتاق پر از آیه های قرآنی و عکس شهدا بود.

رفتم سمت کمدش پر از کت شلوار های خوشگل و یک عبا و عطر خوشبوی ماهان بود.      

رفتم حیاط ماهانینا چه صفایی داشت دور تا دور حوض خونشون پر از گل شمعدانی بود و توی حوض ماهی های قرمز بودن.

صدای زنگ در به گوش رسید فکر کنم مامانینا بودن در را باز کردم.

یکدفعه دیدم عالی بخته یعنی همه ی این راه را تعقیبمون کرده .

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت سیزدهم

مامان ستاره:اجازه بدید برن تو اتاق باهم صحبت کنن.

ما هم بلند شدیم رفتیم اتاق.

یک ده دقیقه ای امیر ماهان حرفی نزد و به کتابام نگاه میکرد.

-ببخشید حرفی نمی خواهید بزنید.

امیر ماهان:مگه حرفی برای زدن هست ما حرف هامون را توی دانشگاه زدیم

چیزی نگفتم چون راست میگفت یک ربع دیگه صبر کردیم بعد رفتیم پایین.

بابا امیر:خوب چی شد                                              

امیر ماهان:اجازه می خواهم رایا خانم را ازتون خاستگاری کنم.

تا این حرف را زد از خوشحالی داشتم بال در می آوردم چون به زودی قرار بود برم خارج.

مامان ستاره:پس مبارکه                                                

امیر ماهان از تو جیبش یک انگشتر خوشگل در اورد.

انگشتر را برداشتم -وای دستتون درد نکنه.

بعد از اینکه رفتن شب بخیر گفتم رفتم که بخوابم چون فردا باید میرفتم دانشگاه.(قرار شد فردا با هم نامزد کنیم)

داشتم میرفتم اتاقم که رادمهر آمد تو

رادمهر:رایا این چه کاریه که میخوای بکنی مگه ازدواج بچه بازیه.

یکم مکث کرد و گفت: من نسبت به این پسره حس خوبی ندارم

با اخم گفتم: من دیگه آن بچه ی کوچولو نیستم دیگه بزرگ شدم و میخواهم خودم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم

رادمهر:ببین رایا خودتم میدونی که مامان بابا بخاطر تو اجازه دادن و یک چیزی میگم آویزه ی گوشت کن اگه یک روز زندگیت با این پسره پاشید یا یک وقت اتفاقی برای این پسره افتاد و مرد و زندگیت نابود شد اولین نفری که با پشت دست میخوابونه تو صورتت منم ، که یادت باشه این چیزا بچه بازی نیست فردا هم بخاطر تو میام محضر.

 هیچی نگفتم از در که رفت بیرون در را محکم بستم نشستم پشت در اتاقم و گریه میکردم. همانطور هم خوابم برد

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم اول لباسامو پوشیدم  و بعد ماهان و  باباش  دم در بودن حاضر شدیم رفتیم محضر و نامزد کردیم.کل مراسم هم اصلا به رادمهر توجه نمی کردم

 بعد خیلی زود برگشتم رفتم اتاقم تا لباس هامو عوض کنم که برم دانشگاه رادمهر آمد تو اتاقم دستش رو روی کمرم حلقه زد

رادمهر: آجی خوشگلم ببخشید ناراحتت کردم از دستم ناراحت نشو دیگه من فقط خواستم روشنت کنم به عنوان داداشت

-باشه بخشیدمت ولم کن دیرم شده

رادمهر: خودم میرسونمت نمیخواد با تاکسی بری

 مانتو و شلوارم را تنم کردم با یک مقنعه سرمه ای

رفتم پایین مامان یک لقمه برام درست کرده بود از دستش گرفتم

-خیلی ممنون مامان جون

سوار ماشین رادمهر شدم رادمهر آهنگ گزاشته بود و همراهش میخوند صداشو کم کردم

رادمهر:عه قهری هنوز که

-قهر نیستم حالم خوب نیست

دم در دانشگاه نگه داشت

رادمهر:من دیگه تو رو نشناسم چی کار کنم

لبخند زدم-خداحافظ                         

رادمهر:خداحافظ

 سریع خودمو رسوندم به کلاسم خداراشکر استاد هنوز نیامده بود.روی یک صندلی نشستم رومو برگردوندم دیدم عالی بخت داره وسایلشو جمع میکنه(یعنی آنم کلاسش را عوض کرده) آمد پیش من اصلا بهش توجهی  نکردم.

تا آخر کلاس بر و بر به انگشتری که ماهان واسم خریده بود نگاه میکرد و دستاش را مشت می کرد.

کلاس که تمام شد وسایلم را جمع کردم خیلی گشنه بودم رفتم کافه یک چیزی بخورم.

روی صندلی کافه نشستم یک کیک بستنی سفارش دادم وقتی که خوردم و تمام شد عالی بخت جولومو گرفت.

-برو آنور

عالی بخت:کی دل مامان باباتو برده ها

-میری آنور یا جیغ بکشم

عالی بخت:ببین خانم خوشگله تو آخرش واسه منی

-من هیچ وقت زنت نمیشم

عالی بخت:میشی خوبم میشی

-ازت متنفرم

عالی بخت:خاطر خوات کیه که انقدر بهش حساسی

-به تو هیچ ربطی نداره

عالی بخت: نداشتیما.شده هر روز دم در خانتون وایمیسم تا زنم بشی

-برو بابا تو هم سطح من نیستی

عالی بخت:آهان آن هست.ببین اگه فکر میکنی زن آنی باید بگم کور خوندی.

اشک از چشمام سرازیر شد:تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی

عالی بخت:آخی یعنی اینقدر دلتو برده

دستشو بلند کرد که بزنه یکدفعه یکنفر دستش را از پشت گرفت ماهان بود.

ماهان:شما به چه جرعتی دستتو روی ناموس مردم بلند میکنی.

عالی بخت:برو بابا تو چیکارشی

ماهان:زنمه و همه کارشم.شما هم از این به بعد به جای درس خوندن توی دانشگاه برو یکم ادب  یاد بگیر.

تا این حرفو زد یک حس عجیبی بهم دست داد .

یقه ی عالی بخت را گرفت:چشمتو درویش کن پسر.اگه ببینم از این به بعد دور و بر زن من بپلکی من میدونم با تو.

عالی بخت روشو طرف من کرد:پس این خاطر خاته

با هم درگیر شدن.                                                        

من فقط نگاشون میکردم هیچی نمی گفتم.

عالی بخت تهدیدم میکرد میگفت بهم میرسیم

چند تا از بچه های حراست آمدن بردنش

ماهان در حالی که صورتش پر زخم بود دستمو گرفت از دانشگاه رفتیم بیرون و سوار ماشینش شدیم.

ادامه دارد....

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت دوازدهم

رمان بیا رفیقم باش قسمت دوازدهم

-سلام مامان سلام بابا.

مامان ستاره:سلام دخترم

بابا امیر:رایا جان بیا اتاق کارت دارم

رفتم اتاق-بله بابا جون

بابا امیر:عزیزم دیگه وقت ازدواج توئه باید ازدواج کنی.امروز یه نفر به اسم امیر ماهان اخلاقی آمد شرکت.

-وایییی بابا جون راست میگی.منظورم اینه که چه خوب

بابا امیر:دوست رضاست ، رضا میگه پسره خوبیه گفتم فردا بیان با پدرش خاستگاری

-پس مادرشون چی                                     

بابا امیر:مادرش چند سالی هست فوت کرده

-اخی

بابا امیر:مشکلی نداری که

-نه بابا جون

بابا نازم کرد و گفت:آفرین عزیزم

مامان ستاره صدامون کرد بریم شام بخوریم بعد شام با مامان سفره را جمع کردیم ضرفا را شستیم.

رفتم اتاقم را تمیز کنم یک وقت آمد اتاقم آبروم نره.

اتاقم را که جمع کردم شب بخیر گفتم رفتم بخوابم.

صبح با صدای مامان ستاره که میگفت پاشو خانم خوش خواب لنگ ظهره از خواب بیدار شدم.

دست و صورتمو شستم و با مامان و رهام صبحانه را خوردم.

بلافاصله زنگ زدم به سرن                      

سرن:بله

-سرنا

سرن:باز چی شده؟

-سرن رفته شرکت بابام گفته امشب میاد خاستگاری بابام هم قبول کرده

سرن:راست میگی

-آره جون علی آقات

سرن:جون شوهر منو الکی قسم نخور.ببینم برای شب لباس داری

-نه میای بریم بخریم

سرن:یک ربع دیگه دم در خونتونم

-باشه خداحافظ

سرن:یا علی

بلند شدم یک مانتوی زرد با یک شلوار خردلی و شال خردلی پوشیدم رفتم پایین

-مامان جون من با سرن میرم لباس بخریم برای شب

مامان ستاره:باشه عزیزم فقط زود بیا

-چشم خداحافظ

رفتم جلوی در سرن آمده بود.

-سلام

سرن:سلام عزیزم

-سرن بریم آن پاساژ خلوته

سرن:خودت میگی پاساژ خلوت یعنی هیچی نداره که خلوته میبرمت یک پاساژ خوب

-حوصله ندارم سرنا بریم یک جای خلوت

سرن:واه واه عروس هم انقدر بی اعصاب

سرن نگه داشت جلوی در پاساژی که مد نظر داشت        

-کار خودتو کردی دیگه

سرن:پاشو بینم لوس نشو لباس های اینا خیلی قشنگن

رفتیم تو فکر کنم پاساژ لباس بود انقدر لباس داشت همه ی مغازه ها را گشتیم تا اینکه چشم به یک کت دامن خوشکل افتاد رنگش آلبالویی بود لباس زیرش هم سفید بود پوشیدمش بهم خیلی میومد سرنا گفت همین قشنگه منم خریدمش یک شال سفید با مروارید های قرمز که خیلی قشنگ بود هم خریدم.

سرن منو رسوند خانه.                                          

-نمیای تو

سرن:نه قربونت

-خداحافظ

سرن:بای

زنگ در خانه را زدم رفتم تو بابا امیر هم آمده بود سلام کردم و رفتم حاضر بشم لباس هایم را پوشیدم خیلی خوشگل شدم رفتم پایین زنگ خانه به صدا در آمد آمدن در را باز کردم.

امیر ماهان سرش را پایین گرفته بود نزدیک آمد و یک دسته گل خوشگل که دستش بود را آورد جلو.

امیر ماهان:بفرمایید

-وای دستتون درد نکنه چقدر قشنگه

پدر امیر ماهان و خودش را مبل نشستن مامان اشاره داد چایی بریزم.

رفتم تو آشپز خانه چایی ریختم و آوردم به همه پخش کردم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت یازدهم

رمان بیا رفیقم باش قسمت یازدهم

-سلام                                                                                      

امیر ماهان:سلام

-میتونم باهاتون صحبت کنم

امیر ماهان:بفرمایید                                                                                    

رفتیم کافه دانشگاه داستان زندگیم را براش تعریف کردم

امیر ماهان:خیلی عالیه اما چرا برای من تعریف میکنید

-خواستم بگم با من ازدواج میکنید

امیر ماهان:من نمی فهمم برای چی؟

-تنها شرط رفتن من به خارج ازدواج است.شما فقط با من ازدواج کنید بعد تظاهر میکنیم اشتباه کردیم و طلاق میگیریم و بعد هرکسی میره دنبال زندگی خودش

امیر ماهان:ولی اخه                                                                            

-از تسبیحی که در دست دارید معلومه آدم دست بخیری هستین خواهش میکنم.

لبخند زد و از سر میز بلند شد.

میدونستم که قبول نمیکنه.

پاشدم برم خانه که الیسا را دیدم که کنارش یک پسر قد بلند و چشم رنگی دیدم.

-سلام

الیسا:سلام عزیزم خوبی؟به پسره اشاره کرد:ایشون ایلیاد شوهر بنده هستن

-سلام خوبین. الیسا جون ماشالله چه سلیقه ای داری

الیسا: قربونت برم

-ببخشید من عجله دارم باید برم

الیسا:باشه عزیزم برو به سلامت

زنگ در را زدم مامان ستاره در را باز کرد رفتم تو

-سلام مامان

مامان ستاره:سلام عزیزم بیا ناهارتو بخور

ناهار را که خوردم سفره را جمع کردم ضرفا را شستم رفتم توی اتاقم خواستم درس بخونم اما ذهنم همش درگیر بود که امیر ماهان قبول میکنه یا نه زنگ زدم به سرنا.

-سرنا                                             

سرن:باز چی شده رایا

-سرن زندگیم نابود شد

سرن:واسه چی

-به پسره پیشنهاد ازدواج دادم فکر نکنم بیاد خاستگاری

سرن:دختر تو چیکار کرد پیشنهاد ازدواج دادی بخدا احساسی تصمیم گرفتن خوب نیست

-وای خدا سرنا میخواهم ببینمت

سرن:بیا پاتوق همیشگی

-باشه خداحافظ

بلند شدم لباس هایم را پوشیدم.به مامان ستاره گفتم با سرن میریم بیرون.

پاتوقمون یک کافه ی دنج و قشنگ بود یک قهوه سفارش دادم.

سرن:خوب داستان را تعریف کن ببینم چیشده.

ماجرا را بهش گفتم.

سرن:اگه بیاد معلومه عاشقت شده

-از علی آقای شما که بهتر نیست

سرن:عه درباره ی شوهر من درست صحبت کن.

-وای چه رمانتیک

سرن:به نظرت قبول میکنه                    

-خدا کنه قبول کنه چون کسی دیگه ای نیست

سرن:میشناسیش رایا

-آره بابا دوست رضاست اسمش امیر ماهانه فامیلیشم اخلاقیه

سرن:خوب اگر قبول کرد از رضا بپرس پسر خوبیه یا نه           

-زندگی ما موندگار نیست سرنا جان

سرن:ولی رایی از نظر من داری اشتباه میکنی

-وای سرن باز شروع نکن

سرن:برو دنبال کسی که دوسش داری

-من کسی را دوست ندارم

سرن:ای بابا من هرچی میگم باز حرف خودتو می زنی حالا شغلش چیه

-فعلا شغل مغل نداره مهندسی میخونه

سرن:آهان

-راستی سرن این ماشین جدیده مال توئه

سرن:بله بابا جونم خریده

-مبارکه

بعد از اینکه آبمیومون را خوردیم سرن من را رسوند خانه.

زنگ در خانه را زدم رفتم تو.

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت نهم

رمان بیا رفیقم باش قسمت نهم

رفتم پیش مامان ستاره و بابا امیر

-مامان بابا میشه یک چیز بهتون بگم

بابا امیر:چیزی شده دخترم؟

-من میخواهم برم خارج ادامه تحصیل بدم میشه اجازه بدین.

بابا امیر چون به اینجور چیزا حساس بود گفت:رایا به پولش فکر کردی به خرج و مخارج دانشگاه اصلا اینها را ولش کن تو اونجا غریب میشی

-نه بابا جون رها هست

مامان ستاره:بابات راست میگه رایا

-من حاضرم هر شرطی که باشه را قبول کنم فقط برم خارج ادامه تحصیل بدم

بابا امیر بعد از یکم مکث گفت:شرطش اینه که ازدواج کنی

دیگه هیچ حرفی نزدم پاشدم از پله ها رفتم بالا.

بدون اینکه شام بخورم خوابیدم

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم لباس هام را پوشیدم که برم دانشگاه رفتم آشپز خانه لقمه ای که مامان گذاشته بود روی میز را برداشتم پیاده تا دانشگاه رفتم سر درد داشتم ای کاش با تاکسی میرفتم.

رفتم توی کلاسم حالم اصلا خوب نبود بعد کلاس رفتم توی محوطه ی دانشگاه کیفم از دستم افتاد حال برداشتنش هم نداشتم ده دقیقه ای به کیفم زل زده بودم اما برش نداشتم الیسا  آمد توی محوطه تا منو دید گفت: عزیزم چرا اینجایی حالت خوبه؟

-آره خوبم چیزی نیست

الیسا: راستی عزیزم این شماره ی منه اگه یکوقت کارم داشتی زنگ بزن

-باشه عزیزم

پاشدم کیفم را برداشتم دم در وایسادم کیفم از دستم افتاد که یکنفر بالا سرم بود کیفم را برداشت و گفت حالتون خوبه؟سرم را بلند کردم اخلاقی بود شکه شده بودم.

دستم را روی دیوار گذاشتم بلند شدم کیفم را از دستش گرفتم

-خیلی ممنون.ببخشید شما توی این دانشگاه درس میخوانید

اخلاقی:بله مهندسی می خونم جمعه چهارشنبه و شنبه

-بله خیلی ممنون از کمکتون

اخلاقی:خواهش می کنم

یک تاکسی گرفتم زنگ زدم به سرنا

همه ی ماجرا را بهش گفتم

سرن:یعنی آن پسره جون تو رو نجات داده بعد رها پیشنهاد داده بری خارج و تو هم قبول کردی و تنها شرطش هم ازدواجه

-بله فقط می خواهم با این پسره اخلاقیه ازدواج کنم و چند روز بعدش ازش طلاق بگیرم

سرن:دیونه شدی رایا

-وای سرن اگه می خوای نصیحت کنی قطع میکنم

سرن:خودت با دستای خودت داری زندگیت را خراب میکنی من چی بگم

-آخه مگه تخصیر منه من کلا از پسرا خوشم نمیاد چه برسه که بخواهم باهاشون برم زیر یک سقف البته داداش هام و بابام به کنار

سرن:از من گفتن حالا خود دانی کار نداری

-خداحافظ

پیاده شدم زنگ خانه را زدم باید لباس می پوشیدم مامان ستاره در را باز کرد سریع رفتم توی اتاقم یک بلیز کالواسی با یک دامن کرم پوشیدم با یک شال کرم کفشمم صورتی برداشتم زود پوشیدمشون.

ادامه دارد....

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت هشتم

رمان بیا رفیقم باش قسمت هشتم

یه ماشین گرفتم تو راه یک شال خوشرنگ دیدم گفتم نگه داره .یک شال نارنجی بود برای مامان ستاره خریدم و رفتم خانه زنگ در را زدم رفتم تو.

-سلام مامان

مامان ستاره:سلام دخترم.عزیزم فردا خونه ی خالم دعوتیم تو میای؟

(خاله ی مامانم سه تا بچه داره به اسم مرضیه محدثه و رضا)

-بله مامان جون چطور

مامان ستاره:آخه میخواهن نزر بدن ما را هم گفتن

-باشه مامان جون چشم. راستی مامان جون،این شال نارنجی را برای شما خریدم امیدوارم خوشتون بیاد و مامان را بوسیدم.

مامان ستاره:قربون دختر ماهم برم من

رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم گوشیم زنگ خورد رها بود

(یکی از عمو هام اسمش یاسره خارج زندگی میکنن زن عمو هانیه هم دو سه سالی میشه که فوت کرده یک دختر دارن که اسمش رها است)

-بله

رها:سلام رایا

-عه سلام رها خوبی

رها:آره عزیزم خوبم تازه شنیدم تصادف کردی الان بهتری انشالله

-آره خدا را شکر بهترم.نمیاین ایران

رها:نه عزیزم برای بابا کار پیش آمده نمیتونیم بیایم .نمیای خارج؟

-منظورت چیه؟                          

رها:دختر بیا اینجا ادامه تحصیل بده اشتباه نکن چی کم داری

-چی

رها:واقعا میگم بیا اینجا من یک دانشگاه خوب سراغ دارم

-راست میگی کار خوبیه

رها:اول اجازه بگیر سر سری نیای

-نه اجازه که میگیرم

رها:باشه عزیزم کار نداری

-نه خداحافظ

همش ذهنم درگیر حرف های رها بود

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفییقم باش قسمت هفتم

رمان بیا رفیقم باش قسمت هفتم

رفتم خانه مامان ستاره ناهار را آماده کرده بود رهام را گزاشتیم پیش داداش رادمهر  و رفتیم لباس بگیریم کل پاساژ را گشتیم از لباساش خوشم نیومد داشتیم از پاساژ می رفتیم بیرون که چشمم به یک مانتو ی نباتی که روش مروارید دوزی شده بود به همراه یک شال صورتی کمرنگ و یک شلوار نباتی گرفتم خیلی بهم میامد.

باران گرفت سریع یک تاکسی گرفتیم رفتیم خانه تو راه یک کفش صندل کرم هم گرفتم.

زنگ زدم به سرن اخر های بوق جواب داد.                                                             

-سلام عروس خانم

سرن:سلام خوبی

-آرایشگاهی

سرن:بله

-سرن رفتم یک مانتوی نباتی گرفتم خیلی خوشرنگه

سرن:به به از من خوشگل تر نشی اشتباه بگیرن

-نه در حد شما نمیشم راستی مراسم کیه؟

سرن:یک ساعت دیگه

-باشه پس مزاحم نمیشم خداحافظ

سرن:خدانگهدار

رسیدیم خانه سلام کردم و بلافاصله رفتم اتاقم که لباس هایم را بپوشم.

وایی خدا مثل ماه شدم یک گردنبند مرواریدی هم انداختم کفشام را پوشیدم 50 تومان پول برداشتم بدم به سرنا از مامان بابا خداحافظی کردم باران بند آمده بود رفتم محضر خیلی دیر نرسیدم هنوز خطبه را نخونده بودن سرنا یک چاد سفید که گلها ی صورتی داشت پوشیده بود خندم گرفت که سرنا را توی این لباس دیدم.

برای بار اول خطبه خونده شده بود سرنا جواب نداد به جایش خواهر شوهرش گفت عروس رفته گل بچینه.

برای بار دوم که خطبه خونده شد سرنا گفت بله شوهرش هم گفت بله همه رفتن جلو تبریک گفتن منم آخر از همه رفتم جلو.

هدیه را دادم به سرنا ایشالله به پای هم پیر بشین              

سرنا:دستت درد نکنه

سرنا روکرد به علی آقا:ایشون بهترین دوستم رایاست

علی آقا:سلام رایا خانم حالتون خوبه؟

-سلام خیلی ممنون مرسی.فقط علی آقا هوای این دوستمون را داشته باشین خیلی لوسه

سرن چپ چپ نگاه کرد                                

علی آقا:حتما

سرن:می خواهی برسونیمت

-نه عزیزم یه سری کار دارم باید انجام بدم

سرن:باشه هر طور صلاحه

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت ششم

رمان بیا رفیقم باش قسمت ششم

مامان ستاره:یعنی چی؟ پس فرنی درست کنم

-درست کنید دستتون درد نکنه.

بابا امیر:رایا جان بهتری.

-بله بابا جون خوبم.مامان فردا بریم لباس بخریم؟

مامان ستاره:لباس برای چی عزیزم؟

-فردا سرنا میخواد نامکزد کنه

مامان ستاره:به سلامتی رفتی حتما بهش تبریک بگو

-چشم

فرنی را از مامان گرفتم رفتم اتاقم یکم درس خواندم.تصمیم گرفتم فردا که رفتم دانشگاه کلاس هام را عوض کنم که دیگه عالی بخت را نبینم.

مامان ستاره صدام کرد:رایا جان بیا شام

بعد شام روی تختم دراز کشیدم و خوابم برد صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.لقمه ی روی میز را برداشتم و ازمامان خداحافظی کردم.یک تاکسی گرفتم از پیاده رفتن بهتره.

از تاکسی پیاده شدم رفتم داخل محوطه ی دانشگاه کلاس 15 دقیقه دیگه شروع میشد رفتم از مدیر دانشگاه با خواهش و التماس اجازه گرفتم که کلاس هام را عوض کنه کلاس هام را شنبه سه شنبه و جمعه برداشتم خیالم راحت شد خداروشکر امروز عالی بخت نیومده بود رفتم داخل کلاس کلاسم که تمام شد منتظر کلاس بعدیم شدم اواسط کلاس سرم گیج رفت از استاد اجازه گرفتم قرص هامو خوردم.

توی دانشگاهم با خانمی به نام الیسا آشنا شدم که خیلی مهربان بود.داستان زندگیم را براش گفتم انم از بچگیشو و پسر عموش که اسمش ایلیاد بود و همدیگر را خیلی دوست داشتن و الان بهم رسیدن تعریف میکرد.

-الیسا جون

الیسا: جونم

-میگم پس این آقا ایلیادتون کجاست.

الیسا: آن دکتر شده دیگه.

-عه خودت چی میخونی

الیسا: تجربی میخونم

-منم همین طور

یک نگاهی به ساعتم انداختم وای کلاس شروع شده بود

-من واقعا متاسفم کلاسم 5 دقیقه اس شروع شده هنوز نرفتم.

الیسا: خیلی بد شد که برو عزیزم دیرت نشه.          

سریع از پله ها رفتم بالا در را زدم یک استاد بد اخلاق و قد بلند و جوان بود شانس ندارم که.

-ببخشید دیر آمدم استاد.

استاد: دیگه نبینم انقدر دیر بیایا.

سرم را انداختم پایین:چشم ، ولی آن یکی استادمون کو

استاد:چیه دلتو برده     

هم همه و خنده ی بچه ها تو کلاس پیچید با زدن دست استاد روی میز همه ساکت شدن

استاد: ایشون بیمار شدن دو سه روز من استادتونم حالا بفرمایید بشینید تا درسو شروع کنم

-جدی مریض شدن ، منظورم اینه که ایشالله به زودی خوب میشن

وحدتی یکی از پسر های دانشگاه از جاش بلند شد :انگار استاد واقعا عاشقش شده

کل کلاس از خنده منفجر شد چشم غره ای بهش رفتم-میتونم بشینم استاد

استاد:بفرمایید            

و من تا آخر کلاس سوژه ی خنده ی بچه های کلاس شدم.بعد از تمام شدن کلاس دوم تاکسی گرفتم.

ادامه دارد.......

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت پنجم

خاله سائده-عمو علی-عمو یاور-عمه نازگل- دونه دونه آمدن بالا سرم و نصیحتم میکردن که بیشتر حواسم باشه.

آخر از همه هم سرنا آمد.    

سرنا:دختر چه بلایی سرخودت آوردی آخه؟با کی میرفتیم دانشگاه

همه رفتن دو روز تو بیمارستان بودم مامان هم پیشم بود بعد از دو روز مرخصم کردن خدایا یک کاری بکن دیگه آن پسره را نبینم.بابا و داداش رهام و رادمهر آمدن.رهام پرید تو بغلم.

رهام:آجی جونم حالت خوبه.

لبخند زدم رفتیم خانه روی تخت دراز کشیدم.اصلا حالم خوب نبود سرم سنگینی میکرد وای خدا بیدار که شدم نمی تونستم از سردرد تکون بخورم با بدبختی رفتم پیش مامان بغلش کردم

مامان ستاره:چی شده دخترم

به سرم اشاره کردم مامان که فهمید دو بسته قرص داد دستم

مامان ستاره:عزیزم از هر کدام یکدونه بخور

قرص ها را خوردم رفتم باز بخوابم.

که گوشیم زنگ خورد سرنا بود حوصله نداشتم جواب بدم قطع کردم دوباره زنگ زد که دیدم ول کن نیست جواب دادم

-بله

سرن:به به خانم بهتر شدی؟

-اگه شما بزاری به امید خدا بهتر میشم

سرن:آخ ببخشید مزاحم شدم خواستم بگم اگه حالت بهتره فردا بیای محضر

-به سلامتی میخواهین نامزد کنید

سرن:بله

-باشه حتما میام

سرن:لباس خوشگل بپوشیا

-چشم کار نداری

سرن:نه عزیزم برو به کارت برس خداحافظ.

-خداحافظ

رفتم روی تخت دراز کشیدم بیدار که شدم هوا تاریک شده بود.

از پله ها رفتم پایین بابا داشت نماز می خوند مامان داشت شام درست میکرد.

مامان ستاره:عزیزم بیا غذاتو بخور

-مامان میل ندارم مرسی

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

ابزار نظر سنجی

ابزار نظر سنجی

دریافت کد ابزار آنلاین

آمارگیر وبلاگ

ابزار حدیث

اوقات شرعی

آوازک

ساعت و تاريخ