رمان بیا رفیقم باش قسمت هشتم

یه ماشین گرفتم تو راه یک شال خوشرنگ دیدم گفتم نگه داره .یک شال نارنجی بود برای مامان ستاره خریدم و رفتم خانه زنگ در را زدم رفتم تو.

-سلام مامان

مامان ستاره:سلام دخترم.عزیزم فردا خونه ی خالم دعوتیم تو میای؟

(خاله ی مامانم سه تا بچه داره به اسم مرضیه محدثه و رضا)

-بله مامان جون چطور

مامان ستاره:آخه میخواهن نزر بدن ما را هم گفتن

-باشه مامان جون چشم. راستی مامان جون،این شال نارنجی را برای شما خریدم امیدوارم خوشتون بیاد و مامان را بوسیدم.

مامان ستاره:قربون دختر ماهم برم من

رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم گوشیم زنگ خورد رها بود

(یکی از عمو هام اسمش یاسره خارج زندگی میکنن زن عمو هانیه هم دو سه سالی میشه که فوت کرده یک دختر دارن که اسمش رها است)

-بله

رها:سلام رایا

-عه سلام رها خوبی

رها:آره عزیزم خوبم تازه شنیدم تصادف کردی الان بهتری انشالله

-آره خدا را شکر بهترم.نمیاین ایران

رها:نه عزیزم برای بابا کار پیش آمده نمیتونیم بیایم .نمیای خارج؟

-منظورت چیه؟                          

رها:دختر بیا اینجا ادامه تحصیل بده اشتباه نکن چی کم داری

-چی

رها:واقعا میگم بیا اینجا من یک دانشگاه خوب سراغ دارم

-راست میگی کار خوبیه

رها:اول اجازه بگیر سر سری نیای

-نه اجازه که میگیرم

رها:باشه عزیزم کار نداری

-نه خداحافظ

همش ذهنم درگیر حرف های رها بود