کاردستی، صنایع دستی و اشپزی

۳۲ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

یک سخن ناب

بیاید یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه: "چقدرخوبه که"...
مثل این:
چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم...laugh
چقدر خوبه که سالمم...blush
چقدر خوبه که خانوادم رو دارم...heart
چقدر خوبه که میتونم  هنوز آسمون آبی رو ببینم...mail
چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم...angel
چقدر خوبه که...

بیاین برای یه بار هم که شده، داشته هامون رو به یاد بیاریم
نه نداشته هامون رو!yes

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیم باش قسمت شانزده

نفهمیدم کی خوابم برد با صدای گوشیم بلند شدم

-بله

رادمهر:رایا معلومه کجایی 3 ساعته دارم زنگ میزنم

چشمام را مالیدم-خوب

رادمهر: پاشو بیا هم عالی بخت بهوش آمده و رفته بخش هم ماهان پاشو بیا دیگه

-مگه ساعت چنده؟

رادمهر:ساعت دو رفتی الان هفت هست

بلند شدم پرده را دادم کنار شب شده بود-باشه الان میام.

زود لباسم را پوشیدم دو تا شاخه گل خریدم  رفتم بیمارستان

مامان ستاره: معلومه کجایی رایا

-ببخشید خوابم برده بود

مامان ستاره: بدو برو هرجفتشون بهوش آمدن

رفتم بخش اول رفتم کنار تخت ماهان اشکام در آمده بود بغلش کردم.

ماهان:عه رایا ی من گریه نکن دیگه من حالم خوبه

-بخاطر من این شکلی شدی

ماهان: کی گفته عزیزم اشکالی نداره

شاخه گل را گرفتم جلو:این برای شماست

ماهان:دستت درد نکنه

بلند شدم رفتم سمت تخت عالی بخت تا منو دید بلند شد نشست و سرش را انداخت پایین

شاخه گل را گرفتم جلو:بفرمایید

از دستم گرفتتش: خیلی ممنون

بلند شدم خواستم برم که گفت:میشه یک لحظه صبر کنید.خواستم بگم من متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه خوب شما منو دوست ندارین اشکالی نداره خواستم بگم حماقت کردم و منو ببخشید.

لبخند زدم:ایشالله که بهتر می شید

تو دلم یک نفس راحت کشیدم:بالاخره این هم آدم شد.

......................................................................................................................................................................................................

دو سه روزی گذشت که حال ماهان بهتر شد تصمیم گرفتیم بریم ماه عسل زنگ زدم به سرنا.

-سلام سرن

سرن: به به چه عجب یادی از ما کردی

-سرن اینارو ولش کن میخواهیم بریم مشهد ماه عسل

 سرن:باشه برو

-عه سرن دعات نمی کنما

سرن:من دعای کسی که زندگیشو نابود میکنه را نمیخواهم

-سرنا ول کن اینا را دیگه

سرن:کار نداری

-بی معرفت نه خداحافظ

سرن:خداحافظ

لباس ها و وسایل مورد نیاز سفر را جمع کردم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

داستان فوق العاده آموزنده

نون سنگک از وبلاگ نوجوان امروز

مامان صدا زد:
امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
اصلاً حوصله نداشتم، گفتم:
من که پریروز نون گرفتم.
مامان گفت:
خب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم.

اگه علاقه به خواندن رمان دارید کلیک کنید
گفتم: چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟
مامان گفت:می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم: صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم.
مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم.
داد زدم: من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!

داستان طاووس و کلاغ
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون، برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست.

خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی.

راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود.
یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد.
به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد.
مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود.
دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد.
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده و مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.

اگه علاقه به داستان زیبا و کودکانه دارید کلیک کنید
گفتم:نفهمیدی کی بود؟
گفت:من اصلاً جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود.
یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود.
دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره . تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم.

وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که میگفت:
بلد نیستی درست زنگ بزنی؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه!
نفس عمیق کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره!


پدر و مادر از جمله اون نعمتهای هستن که دومی ندارن
پس تا هستند قدرشون رو بدونیم!

داستان روباه ولک لک

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

شامل همه میشه

لطف خدا سایز نداره 

                 فری سایزه

                           شامل همه میشه

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

بزرگ فکر کن

بزرگ فکر کنwink

رنگین کمان سهم کسانی ست که تا آخرین قطره زیر باران می مانند ..


آینده متعلق به کسانی ست که " امروز " برای آن آماده می شوند ..


سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد ..

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت پانزده

عقب عقب راه میرفتم و خودم را رسوندم دم در حمام-ماهان عالی بخت آمده زود لباس بپوش بیا.

آرام حرکت میکردم که عالی بخت آمد نزدیکم و گفت:چطوری عشق من

-من عشق تو نیستم چرا نمیفهمی من عاشق تو نیستم

عالی بخت:شما خیلی بیجا میکنی

-درست صحبت کن

با پشت دستش زد روی صورتم صدای جیغم بلند شد صورتم زخمی شد بود ماهان لباساشو پوشیده بود آمد نزدیکم و تو گوشم آرام گفت:هیچی نیست عزیزم الان حقشو میزارم کف دستش

با هم درگیر شدن ماهان محکم سرش خورد به در طوری که از سرش خون میومد منم آن لحظه از ترس داشتم سکته میکردم ماهان بیهوش شده بود همش صداش میزدم

-ماهان ، ماهان من پاشو

عالی بخت با تیکه گفت: ماهان جون پاشو خانمت عاشقت شده

یکدفعه یکی از همسایه ها که آمده بود نزر بده با چوب زد تو سر عالی بخت آنم افتاد روی زمین همان موقع بود که مامانینا آمدن

من که اصلا نمیدونستم چه خبره مامان سریع آمد سمت من:چی شده مادر؟

با هق هق گفتم -مامان ، مامان

رفتم سمت ماهان نبضشو گرفتم هنوز میزد و بعد رفتم سمت عالی بخت آنم نبضش میزد یکم خیالم راحت شد اما هنوز چنان تن و بدنم یخ کرده بود که گویی یک قطره خون در رگ هایم جاری نبود

آمبولانس آمد هر جفتشونو برد .

رفتیم بیمارستان عالی بخت که وعضش وخیم تر بود را بردن اتاق عمل و ماهان رو بردن کما

مامان ستاره دستش را گزاشت رو سرم:چرا انقدر تب داری چرا زخمی شدی نمیخوای بگی چیشده

مامان را بغل کردم و گریه میکردم: مامان یک کاری کن هیچ کدومشون نمیرن

مادر عالی بخت که تقریبا شبیه خودش بود آمد تو بیمارستان نشست رو زمین و میزد تو سر خودش

آمد سمت من و گفت:اگه یک مو از سر پسرم کم بشه از جون خودت سیر باش

وای خدا باز بیمارستان باز انتظار با هزار خواهش و تمنا برای دیدن ماهان یک لباس آبی پوشیدم و رفتم تو

-ماهان ، ماهان من ، من که گفتم عاشقتم چرا اینجوری میکنی ماهان ، ماهان چشماتو باز کن.ماهان رایا بدون تو میمیره ماهان؟

همان موقع احساس کردم چشمان ماهان باز شده زل زدم تو چشماش بلند داد زدم:پرستار بیا چشماشو باز کرد پرستارا آمدن تو اتاق و من را بیرون کردم انقدر خوشحال شدم رفتم بغل مامان ستاره انقدر که خوشحال بودم.یکی از دکترا آمد بیرون: شما همراهشون هستین

-بله ، بله

دکتر:ایشون هوشیاریشون را بدست آوردن و ضربه ای که به سرشون وارد شده خیلی زیاد نبوده فقط یک شکستگی عمیقه که خوب میشه 1 ساعت دیگه میفرستیمشون بخش میتونید ببینینشون

-ممنون دکتر چه خبر خوبی بود

رفتم سمت مامان عالی بخت:خانم چیزی نیست نگران نباشید

مامان عالی بخت:نگران نباشم پسرم آن تو داره جون میده

-من خودم دیدم یک ضربه ی آرام به سرشون خورد خیلی شدید نبود نگران نباشید

یکی از دکترا از اتاق عمل آمد بیرون.به سمتش دویدم چرا که نمیخواستم اتفاقی برای عالی بخت بیوفته مامانش رسوند خودش را به دکتر و گفت:پسرم زنده میمونه؟

دکتر:بله خدا رو شکر حالش خوبه فقط یکم لخته خون تو سرشون جمع شده بود که خوب ما آن ها رو در آوردیم نیاز نیست نگران باشید

رومو کردم سمت مادرش:دیدین گفتم حالش خوب میشه

مادرش لبخند کوچیکی زد.

عالی بخت را از اتاق عمل آوردن .

رفتم روی صندلی نشستم صدایی شنیدم سرم را بلند کردم بابا ساندویچ خریده بود:بخور دخترم ضعف نکنی

-میل ندارم بابا جون

بابا امیر:یعنی چی بیا بخور

ساندویچ را خوردم یکم خسته بودم سویچ ماشین رادمهر را گرفتم و رفتم خانه لباسام را عوض کردم و پریدم رو تخت و زمزمه میکردم:خدایا کمکم کن.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

شادمانه

مورد داشتیم😆

آش نذری برده در خونه همسایه زنگ زده

همسایه گفته کیه؟
طرف هول شده گفته آشم 😂

میگن زنگ در،از شدت خنده آیفون تصویری شده😂

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

چیستان

چند تا چیستان راحت آوردم براتون.wink

اگه جوابشو میدونین تو کامنت ها بگید.

مرسیblush

1) شیر پلنگ بی دم ، نه خو خورد نه گندم . گشت زند توی باغ. دهد عسل به مردم؟

2)گردن دارد ولی سر ندارد . دست دارد ولی پا ندارد ؟

3) هر جایی می رود ولی از خانه اش بیرون نمی رود؟

4)آن چیست که هم رادیو دارد و هم دریا ؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت چهارده

یک ده دقیقه ای هیچی نگفت.

-متاسفم.تو این چند روز خیلی اذیتتون کردم حالا هم اگه ناراحت باشین حق دارید.

ماهان:اشکال نداره اگر هم دوباره این پسره اذیتتون کرد به من بگید.

حرفی نزدم.

صورتم را کردم طرفش- ماهان باید پانسمان شه

ماهان: نه چیزی نیست خوب میشه

- من نگرانتم

ماهان:هیچی نیست

-بزن بغل

ماهان: چرا؟

-بزن بغل

زد بغل از تو کیفم وسایل پانسمان را برداشتم و زخمشو بستم

-درد نداری

ماهان: نه دستتون درد نکنه.

 و دوباره راه افتاد.

دو سه دقیقه ای حرفی نزدیم ، که من سکوت را شکستم -ماهان می خواستم یک چیزی بهت بگم

من من کردم دست پاچه شده بودم.

-ممم من دوست دارم

ماهان:چی

-ماهان من دوست دارم یعنی داشتم.دیگه نمی خواهم برم خارج بیا زندگی بسازیم

ماهان:ولی ما قرارمون چیز دیگه ای بود.

-چرا پافشاری میکنی مگه دوستم نداری؟

ماهان:من من نمی خواهم زندگی تونو نابود کنم.                            

-چرا نابود کنی تو که کاری نکردی؟

ماهان:من بیماری قلبی دارم.

دستام لرزید پاهام سست شد-چی گفتی

ماهان نمی خواهم باعث مختل شدن زندگیتون بشم.

سرم را کوبوندم به شیشه ی ماشین یاد مامان بزرگ افتاده نکنه ماهانم....

-من فقط میخواهم با هم زندگی کنیم.

ماهان: خواهش میکنم به من دل نبندین من کسی نیستم که بخواهید دوستش داشته باشید.

-ماهان من از همون اول که دیدمت عاشقت شدم مگه تو از من بدت میاد

ماهان: به هیچ وجه این طور نیست من فقط نمیخواهم زندگیتونو نابود کنم

-زندگی من بدون تو نابود میشه چرا نمیفهمی

از ماشین پیاده شدم ماهان هم از ماشین پیاده شد آمد سمتم

ماهان:صبر کنید تنها نرید ، با هم مریم

سوار ماشین شدیم رفتیم سمت خانه 

ماهان:رایا خانم

هیچی نگفتم.

ماهان:رایای من، ببخشید اشتباه کردم منم خیلی تو رو دوست دارم

یهو با این حرفش ذوق مرگ شدم-دوستم داری

ماهان: من بخاطر خودت گفتم طلاق بگیریم خودتم که میدونی

-میدونم اما با هر شرایطی که شده میخواهم باهات زندگی کنم

ماهان: مطمئینین

-مطمئین تر از همیشه هستم

ماهان:باشه هر طور صلاحه

از خوشحالی میخواستم بال در بیارم.

 

از خوشحالی میخواستم بال در بیارم.

آهنگ گزاشتم و زیر لب زمزمش میکردم

تو ای قرار بیقراریای من بگو کجایی ♬♫♪
بسوزد این دلم چو شمع تا سحر از این جدایی !!..!!
دلم گرفته از هوای بی کسی بمان نگارا ♬♫♪
تو آمدی با خودت ربوده ای قرار ما را!!..!!
بمان کنارم که بیقرارم در این شبانم ♬♫♪
ببین شکستم به گل نشستم در این زمانم!!..!!
بیقرار توام به خواب هر شبم در کنار توام ♬♫♪
چه عاشقانه در انتظار توام بیا بمان کنارم!!..!!
بیقرار توام به خواب هر شبم در کنار توام ♬♫♪
چه عاشقانه در انتظار توام بیا بمان کنارم!!..!!
آهی من از غم تو میکشم آهی چرا دگر مرا نمیخواهی!!..!!
چه خواهم از تو جز نگاهی  ♬♫♪
راهی نمانده تا رسیدنت پاییز تو را دوباره دیدنت!!..!!
بازا تویی که بهترین گناهی ♬♫♪
بیقرار توام به خواب هر شبم در کنار توام!!..!!
چه عاشقانه در انتظار توام بیا بمان کنارم ♬♫♪
بیقرار توام به خواب هر شبم در کنار توام!!..!!
چه عاشقانه در انتظار توام بیا بمان کنارم  ♬♫♪

 

یک چند دقیقه ای گذشت که رومو طرف ماهان کردم: حواست هست که میریم فردا ماه عسل

ماهان:از این به بعد هرچی شما بگید. بریم خانه ی ما نهار مامان بابا را هم دعوت کنیم بیان

-مزاحم نشیم یکدفعه اول از بابات اجازه بگیر بعد                           

ماهان:عرض خدمت شما که پدر من همیشه منتظر مهمونه تازه شم غذا درست میکنم انگشتاتو بخوری.

-تبارکلالله احسن ال خالقین                                         

رفتیم خانه ی ماهانینا کل خانه بوی غذا میامد.

به پدر ماهان سلام کردم. و زنگ زدم به مامان ستاره که بیان اینجا.

-ماااااهان

ماهان: جون دلم

-میگم من برنج میزارم تو برو دوش بگیر

ماهان: چشم

-راستی خواستم بگم رفتم تو اتاقت اجازه دارم دیگه

ماهان:چرا که نه

ماهان رفت حمام رفتم تو اتاقش کل اتاق پر از آیه های قرآنی و عکس شهدا بود.

رفتم سمت کمدش پر از کت شلوار های خوشگل و یک عبا و عطر خوشبوی ماهان بود.      

رفتم حیاط ماهانینا چه صفایی داشت دور تا دور حوض خونشون پر از گل شمعدانی بود و توی حوض ماهی های قرمز بودن.

صدای زنگ در به گوش رسید فکر کنم مامانینا بودن در را باز کردم.

یکدفعه دیدم عالی بخته یعنی همه ی این راه را تعقیبمون کرده .

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

کار خوب بی جواب نمی ماند

کار خوب بی جواب نمی ماند

پیشنهاد میکنم یکم وقت بزارید و این داستان مفهومی و زیبا را بخوانید

مردی بود که پول زیادی نداشت. کار آن مرد بافتن زنبیل و بردن آن به بازار بود که با پول آن زندگی میکرد.مدتی بود که کار و کاسبی اش حسابی کساد شده بود و وضع زندگیش بد تر.

زنش به او گفت:بچه ها گرسنه هستند بهتر است به بازار بروی و چیزی برای خوردن بیاوری.

مرد دستش را توی جیبش کرد ، اما هیچ بولی نداشت.

به گوشه ی اتاق که زنبیل هایش را میگذاشت نگاه کرد فقط سه عدد زنبیل باقی مانده بود. آن ها را برداشت و برای فروش به بازار برد.

آنقدر این مغازه آن مغازه کرد تا بالاخره توانست آن ها را بفروشد.و وی از اینکه پولی گیرش آمده و میتوانست برای زن و بچه هایش چیزی بخرد که گرسنه نمانند ، خوشحال بود.

پول ها را در جیبش کجاست و برای خریدن غذا روانه شد.

تا آمد وارد مغازه شود ، دو نفر را دید که دارن با هم دعوا میکنند. چند نفر هم دور و بر آنها جمع شده بودنند و آنها را تماشا می کردنند.

مرد جلو رفت و پرسید:برای چی دعوا می کنید؟

آن دو نفر که مشغول دعوا کردن بودنند صدای وی را نشنیدند.یکی از آنها که مشغول تماشا کردن آنها بود گفت:یکی از این ها پولی به دیگری قرض داده و حالا طلبکار هست و پولش را میخواهد و آن یکی میگوید ندارم و باید کمی بهم مهلت بدی ، اما آن قبول نمی کند و می گوید اگر ندهی تو را تحویل سرباز ها می دهم تا به زندان ببرنت.

مرد نتوانست بیشتر از این دعوای آن دو را ببیند.دلش برای بدهکار سوخت.پول سبد ها را از جیبش در آورد و به طلبکار داد.

همه از کار او تعجب کردند.وقتی طلبکار پولش را گرفت ، دعوا تمام شد.

مرد حالا چیزی نداشت که برای ناهار بخرد و به خانه ببرد.از زن و بچه هایش خجالت میکشید که به خانه برود.اما چاره ای نبود.آنها منتظر  او بودند.به خانه آمد و قضیه را برای زنش تعریف کرد.بعد یکی از فرش های کهنه ی خانه اش را برداشت و برای فروش به بازار رفت.هر چه در بازار گشت و گشت ، کسی فرش کهنه را از وی نخرید.نا امید شد. دگر از ظهر و وقت ناهار گذشته بود دلش از گرسنگی ضعف می رفت.

ناگهان چشمانش به ماهیگیری افتاد که یک ماهی بزرگ روی دوشش گذاشته بود و توی بازار میگرداند. وقتی برای فروش فرش به این مغازه و آن مغازه می رفت چند باری چشمش به ماهی گیر افتاد که می خواست ماهی اش را بفروشد اما انگار آن هم نتوانسته بود ماهی اش را بفروشد.

ماهی گیر وقتی او را دید گفت:حالا که کسی ماهی من را نخریده و کسی هم فرش تو را نخریده ، بیا این ها را عوض کنیم.

مرد خوشحال شد و قبول کرد .آنها فرش و ماهی را باهم عوض کردند.مرد با خوشحالی به خانه برگشت و با خوشحالی ماهی را به زنش داد تا پاکش کند که در شکم ماهی مرواریدی زیبا و گران قیمت در آمد .مرد خدا رو شکر کرد و گفت:من بخاطر رضای خدا پول خود را به طلبکار دادم.و خدای مهربان هم اینگونه پاداش مرا داد.که چرا گفته اند =کار خوب بی جواب نمی ماند=.

مرد مروارید را به بازار برد و به قیمت خیلی بالایی فروخت و با پول فراوان به خانه بازگشت.  

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

ابزار نظر سنجی

ابزار نظر سنجی

دریافت کد ابزار آنلاین

آمارگیر وبلاگ

ابزار حدیث

اوقات شرعی

آوازک

ساعت و تاريخ