داستان شب (طاووس و کلاغ)

یکی بود یکی نبود روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود و آب می خورد و خدا را شکر می کرد.

طاووسی از انجا می گذشت که صدای کلاغ را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.

کلاغ گفت:((چی شده که می خندی؟))

طاووس گفت:(( از اینکه شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می کنی می خندم .))

بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد:((می بینی خدا چقدر من را دوست داره که این طور من را زیبا افریده؟))

کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.

طاووس عصبانی شد و گفت:((به چی می خندی پرنده ی زشت؟))

کلاغ گفت:((به حرف های تو ! مطمئن باش که خدا من را بیشتر از تو دوست داشته.چون که خدا پرهایی زیبا به تو داده ولی تو  نمی توانی پرواز کنی ولی من میتونم.))

نتیجه اخلاقی: عیب کسان منگر و احسان خویش

دیده فرو بر به گریبان خویش

خویشتن ارای مشو چون بهار

تا نکند در تو طمع روزگار

اینه ان روز که گیری بدست

خود شکر ان روز مشو بت پرست