نفهمیدم کی خوابم برد با صدای گوشیم بلند شدم
-بله
رادمهر:رایا معلومه کجایی 3 ساعته دارم زنگ میزنم
چشمام را مالیدم-خوب
رادمهر: پاشو بیا هم عالی بخت بهوش آمده و رفته بخش هم ماهان پاشو بیا دیگه
-مگه ساعت چنده؟
رادمهر:ساعت دو رفتی الان هفت هست
بلند شدم پرده را دادم کنار شب شده بود-باشه الان میام.
زود لباسم را پوشیدم دو تا شاخه گل خریدم رفتم بیمارستان
مامان ستاره: معلومه کجایی رایا
-ببخشید خوابم برده بود
مامان ستاره: بدو برو هرجفتشون بهوش آمدن
رفتم بخش اول رفتم کنار تخت ماهان اشکام در آمده بود بغلش کردم.
ماهان:عه رایا ی من گریه نکن دیگه من حالم خوبه
-بخاطر من این شکلی شدی
ماهان: کی گفته عزیزم اشکالی نداره
شاخه گل را گرفتم جلو:این برای شماست
ماهان:دستت درد نکنه
بلند شدم رفتم سمت تخت عالی بخت تا منو دید بلند شد نشست و سرش را انداخت پایین
شاخه گل را گرفتم جلو:بفرمایید
از دستم گرفتتش: خیلی ممنون
بلند شدم خواستم برم که گفت:میشه یک لحظه صبر کنید.خواستم بگم من متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه خوب شما منو دوست ندارین اشکالی نداره خواستم بگم حماقت کردم و منو ببخشید.
لبخند زدم:ایشالله که بهتر می شید
تو دلم یک نفس راحت کشیدم:بالاخره این هم آدم شد.
......................................................................................................................................................................................................
دو سه روزی گذشت که حال ماهان بهتر شد تصمیم گرفتیم بریم ماه عسل زنگ زدم به سرنا.
-سلام سرن
سرن: به به چه عجب یادی از ما کردی
-سرن اینارو ولش کن میخواهیم بریم مشهد ماه عسل
سرن:باشه برو
-عه سرن دعات نمی کنما
سرن:من دعای کسی که زندگیشو نابود میکنه را نمیخواهم
-سرنا ول کن اینا را دیگه
سرن:کار نداری
-بی معرفت نه خداحافظ
سرن:خداحافظ
لباس ها و وسایل مورد نیاز سفر را جمع کردم.