کاردستی، صنایع دستی و اشپزی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان بیا رفیقم باش نوشته ی مهرسا پیشگاهی» ثبت شده است

رمان بیا رفیم باش قسمت شانزده

نفهمیدم کی خوابم برد با صدای گوشیم بلند شدم

-بله

رادمهر:رایا معلومه کجایی 3 ساعته دارم زنگ میزنم

چشمام را مالیدم-خوب

رادمهر: پاشو بیا هم عالی بخت بهوش آمده و رفته بخش هم ماهان پاشو بیا دیگه

-مگه ساعت چنده؟

رادمهر:ساعت دو رفتی الان هفت هست

بلند شدم پرده را دادم کنار شب شده بود-باشه الان میام.

زود لباسم را پوشیدم دو تا شاخه گل خریدم  رفتم بیمارستان

مامان ستاره: معلومه کجایی رایا

-ببخشید خوابم برده بود

مامان ستاره: بدو برو هرجفتشون بهوش آمدن

رفتم بخش اول رفتم کنار تخت ماهان اشکام در آمده بود بغلش کردم.

ماهان:عه رایا ی من گریه نکن دیگه من حالم خوبه

-بخاطر من این شکلی شدی

ماهان: کی گفته عزیزم اشکالی نداره

شاخه گل را گرفتم جلو:این برای شماست

ماهان:دستت درد نکنه

بلند شدم رفتم سمت تخت عالی بخت تا منو دید بلند شد نشست و سرش را انداخت پایین

شاخه گل را گرفتم جلو:بفرمایید

از دستم گرفتتش: خیلی ممنون

بلند شدم خواستم برم که گفت:میشه یک لحظه صبر کنید.خواستم بگم من متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه خوب شما منو دوست ندارین اشکالی نداره خواستم بگم حماقت کردم و منو ببخشید.

لبخند زدم:ایشالله که بهتر می شید

تو دلم یک نفس راحت کشیدم:بالاخره این هم آدم شد.

......................................................................................................................................................................................................

دو سه روزی گذشت که حال ماهان بهتر شد تصمیم گرفتیم بریم ماه عسل زنگ زدم به سرنا.

-سلام سرن

سرن: به به چه عجب یادی از ما کردی

-سرن اینارو ولش کن میخواهیم بریم مشهد ماه عسل

 سرن:باشه برو

-عه سرن دعات نمی کنما

سرن:من دعای کسی که زندگیشو نابود میکنه را نمیخواهم

-سرنا ول کن اینا را دیگه

سرن:کار نداری

-بی معرفت نه خداحافظ

سرن:خداحافظ

لباس ها و وسایل مورد نیاز سفر را جمع کردم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت پانزده

عقب عقب راه میرفتم و خودم را رسوندم دم در حمام-ماهان عالی بخت آمده زود لباس بپوش بیا.

آرام حرکت میکردم که عالی بخت آمد نزدیکم و گفت:چطوری عشق من

-من عشق تو نیستم چرا نمیفهمی من عاشق تو نیستم

عالی بخت:شما خیلی بیجا میکنی

-درست صحبت کن

با پشت دستش زد روی صورتم صدای جیغم بلند شد صورتم زخمی شد بود ماهان لباساشو پوشیده بود آمد نزدیکم و تو گوشم آرام گفت:هیچی نیست عزیزم الان حقشو میزارم کف دستش

با هم درگیر شدن ماهان محکم سرش خورد به در طوری که از سرش خون میومد منم آن لحظه از ترس داشتم سکته میکردم ماهان بیهوش شده بود همش صداش میزدم

-ماهان ، ماهان من پاشو

عالی بخت با تیکه گفت: ماهان جون پاشو خانمت عاشقت شده

یکدفعه یکی از همسایه ها که آمده بود نزر بده با چوب زد تو سر عالی بخت آنم افتاد روی زمین همان موقع بود که مامانینا آمدن

من که اصلا نمیدونستم چه خبره مامان سریع آمد سمت من:چی شده مادر؟

با هق هق گفتم -مامان ، مامان

رفتم سمت ماهان نبضشو گرفتم هنوز میزد و بعد رفتم سمت عالی بخت آنم نبضش میزد یکم خیالم راحت شد اما هنوز چنان تن و بدنم یخ کرده بود که گویی یک قطره خون در رگ هایم جاری نبود

آمبولانس آمد هر جفتشونو برد .

رفتیم بیمارستان عالی بخت که وعضش وخیم تر بود را بردن اتاق عمل و ماهان رو بردن کما

مامان ستاره دستش را گزاشت رو سرم:چرا انقدر تب داری چرا زخمی شدی نمیخوای بگی چیشده

مامان را بغل کردم و گریه میکردم: مامان یک کاری کن هیچ کدومشون نمیرن

مادر عالی بخت که تقریبا شبیه خودش بود آمد تو بیمارستان نشست رو زمین و میزد تو سر خودش

آمد سمت من و گفت:اگه یک مو از سر پسرم کم بشه از جون خودت سیر باش

وای خدا باز بیمارستان باز انتظار با هزار خواهش و تمنا برای دیدن ماهان یک لباس آبی پوشیدم و رفتم تو

-ماهان ، ماهان من ، من که گفتم عاشقتم چرا اینجوری میکنی ماهان ، ماهان چشماتو باز کن.ماهان رایا بدون تو میمیره ماهان؟

همان موقع احساس کردم چشمان ماهان باز شده زل زدم تو چشماش بلند داد زدم:پرستار بیا چشماشو باز کرد پرستارا آمدن تو اتاق و من را بیرون کردم انقدر خوشحال شدم رفتم بغل مامان ستاره انقدر که خوشحال بودم.یکی از دکترا آمد بیرون: شما همراهشون هستین

-بله ، بله

دکتر:ایشون هوشیاریشون را بدست آوردن و ضربه ای که به سرشون وارد شده خیلی زیاد نبوده فقط یک شکستگی عمیقه که خوب میشه 1 ساعت دیگه میفرستیمشون بخش میتونید ببینینشون

-ممنون دکتر چه خبر خوبی بود

رفتم سمت مامان عالی بخت:خانم چیزی نیست نگران نباشید

مامان عالی بخت:نگران نباشم پسرم آن تو داره جون میده

-من خودم دیدم یک ضربه ی آرام به سرشون خورد خیلی شدید نبود نگران نباشید

یکی از دکترا از اتاق عمل آمد بیرون.به سمتش دویدم چرا که نمیخواستم اتفاقی برای عالی بخت بیوفته مامانش رسوند خودش را به دکتر و گفت:پسرم زنده میمونه؟

دکتر:بله خدا رو شکر حالش خوبه فقط یکم لخته خون تو سرشون جمع شده بود که خوب ما آن ها رو در آوردیم نیاز نیست نگران باشید

رومو کردم سمت مادرش:دیدین گفتم حالش خوب میشه

مادرش لبخند کوچیکی زد.

عالی بخت را از اتاق عمل آوردن .

رفتم روی صندلی نشستم صدایی شنیدم سرم را بلند کردم بابا ساندویچ خریده بود:بخور دخترم ضعف نکنی

-میل ندارم بابا جون

بابا امیر:یعنی چی بیا بخور

ساندویچ را خوردم یکم خسته بودم سویچ ماشین رادمهر را گرفتم و رفتم خانه لباسام را عوض کردم و پریدم رو تخت و زمزمه میکردم:خدایا کمکم کن.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت سیزدهم

مامان ستاره:اجازه بدید برن تو اتاق باهم صحبت کنن.

ما هم بلند شدیم رفتیم اتاق.

یک ده دقیقه ای امیر ماهان حرفی نزد و به کتابام نگاه میکرد.

-ببخشید حرفی نمی خواهید بزنید.

امیر ماهان:مگه حرفی برای زدن هست ما حرف هامون را توی دانشگاه زدیم

چیزی نگفتم چون راست میگفت یک ربع دیگه صبر کردیم بعد رفتیم پایین.

بابا امیر:خوب چی شد                                              

امیر ماهان:اجازه می خواهم رایا خانم را ازتون خاستگاری کنم.

تا این حرف را زد از خوشحالی داشتم بال در می آوردم چون به زودی قرار بود برم خارج.

مامان ستاره:پس مبارکه                                                

امیر ماهان از تو جیبش یک انگشتر خوشگل در اورد.

انگشتر را برداشتم -وای دستتون درد نکنه.

بعد از اینکه رفتن شب بخیر گفتم رفتم که بخوابم چون فردا باید میرفتم دانشگاه.(قرار شد فردا با هم نامزد کنیم)

داشتم میرفتم اتاقم که رادمهر آمد تو

رادمهر:رایا این چه کاریه که میخوای بکنی مگه ازدواج بچه بازیه.

یکم مکث کرد و گفت: من نسبت به این پسره حس خوبی ندارم

با اخم گفتم: من دیگه آن بچه ی کوچولو نیستم دیگه بزرگ شدم و میخواهم خودم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم

رادمهر:ببین رایا خودتم میدونی که مامان بابا بخاطر تو اجازه دادن و یک چیزی میگم آویزه ی گوشت کن اگه یک روز زندگیت با این پسره پاشید یا یک وقت اتفاقی برای این پسره افتاد و مرد و زندگیت نابود شد اولین نفری که با پشت دست میخوابونه تو صورتت منم ، که یادت باشه این چیزا بچه بازی نیست فردا هم بخاطر تو میام محضر.

 هیچی نگفتم از در که رفت بیرون در را محکم بستم نشستم پشت در اتاقم و گریه میکردم. همانطور هم خوابم برد

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم اول لباسامو پوشیدم  و بعد ماهان و  باباش  دم در بودن حاضر شدیم رفتیم محضر و نامزد کردیم.کل مراسم هم اصلا به رادمهر توجه نمی کردم

 بعد خیلی زود برگشتم رفتم اتاقم تا لباس هامو عوض کنم که برم دانشگاه رادمهر آمد تو اتاقم دستش رو روی کمرم حلقه زد

رادمهر: آجی خوشگلم ببخشید ناراحتت کردم از دستم ناراحت نشو دیگه من فقط خواستم روشنت کنم به عنوان داداشت

-باشه بخشیدمت ولم کن دیرم شده

رادمهر: خودم میرسونمت نمیخواد با تاکسی بری

 مانتو و شلوارم را تنم کردم با یک مقنعه سرمه ای

رفتم پایین مامان یک لقمه برام درست کرده بود از دستش گرفتم

-خیلی ممنون مامان جون

سوار ماشین رادمهر شدم رادمهر آهنگ گزاشته بود و همراهش میخوند صداشو کم کردم

رادمهر:عه قهری هنوز که

-قهر نیستم حالم خوب نیست

دم در دانشگاه نگه داشت

رادمهر:من دیگه تو رو نشناسم چی کار کنم

لبخند زدم-خداحافظ                         

رادمهر:خداحافظ

 سریع خودمو رسوندم به کلاسم خداراشکر استاد هنوز نیامده بود.روی یک صندلی نشستم رومو برگردوندم دیدم عالی بخت داره وسایلشو جمع میکنه(یعنی آنم کلاسش را عوض کرده) آمد پیش من اصلا بهش توجهی  نکردم.

تا آخر کلاس بر و بر به انگشتری که ماهان واسم خریده بود نگاه میکرد و دستاش را مشت می کرد.

کلاس که تمام شد وسایلم را جمع کردم خیلی گشنه بودم رفتم کافه یک چیزی بخورم.

روی صندلی کافه نشستم یک کیک بستنی سفارش دادم وقتی که خوردم و تمام شد عالی بخت جولومو گرفت.

-برو آنور

عالی بخت:کی دل مامان باباتو برده ها

-میری آنور یا جیغ بکشم

عالی بخت:ببین خانم خوشگله تو آخرش واسه منی

-من هیچ وقت زنت نمیشم

عالی بخت:میشی خوبم میشی

-ازت متنفرم

عالی بخت:خاطر خوات کیه که انقدر بهش حساسی

-به تو هیچ ربطی نداره

عالی بخت: نداشتیما.شده هر روز دم در خانتون وایمیسم تا زنم بشی

-برو بابا تو هم سطح من نیستی

عالی بخت:آهان آن هست.ببین اگه فکر میکنی زن آنی باید بگم کور خوندی.

اشک از چشمام سرازیر شد:تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی

عالی بخت:آخی یعنی اینقدر دلتو برده

دستشو بلند کرد که بزنه یکدفعه یکنفر دستش را از پشت گرفت ماهان بود.

ماهان:شما به چه جرعتی دستتو روی ناموس مردم بلند میکنی.

عالی بخت:برو بابا تو چیکارشی

ماهان:زنمه و همه کارشم.شما هم از این به بعد به جای درس خوندن توی دانشگاه برو یکم ادب  یاد بگیر.

تا این حرفو زد یک حس عجیبی بهم دست داد .

یقه ی عالی بخت را گرفت:چشمتو درویش کن پسر.اگه ببینم از این به بعد دور و بر زن من بپلکی من میدونم با تو.

عالی بخت روشو طرف من کرد:پس این خاطر خاته

با هم درگیر شدن.                                                        

من فقط نگاشون میکردم هیچی نمی گفتم.

عالی بخت تهدیدم میکرد میگفت بهم میرسیم

چند تا از بچه های حراست آمدن بردنش

ماهان در حالی که صورتش پر زخم بود دستمو گرفت از دانشگاه رفتیم بیرون و سوار ماشینش شدیم.

ادامه دارد....

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت نهم

رمان بیا رفیقم باش قسمت نهم

رفتم پیش مامان ستاره و بابا امیر

-مامان بابا میشه یک چیز بهتون بگم

بابا امیر:چیزی شده دخترم؟

-من میخواهم برم خارج ادامه تحصیل بدم میشه اجازه بدین.

بابا امیر چون به اینجور چیزا حساس بود گفت:رایا به پولش فکر کردی به خرج و مخارج دانشگاه اصلا اینها را ولش کن تو اونجا غریب میشی

-نه بابا جون رها هست

مامان ستاره:بابات راست میگه رایا

-من حاضرم هر شرطی که باشه را قبول کنم فقط برم خارج ادامه تحصیل بدم

بابا امیر بعد از یکم مکث گفت:شرطش اینه که ازدواج کنی

دیگه هیچ حرفی نزدم پاشدم از پله ها رفتم بالا.

بدون اینکه شام بخورم خوابیدم

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم لباس هام را پوشیدم که برم دانشگاه رفتم آشپز خانه لقمه ای که مامان گذاشته بود روی میز را برداشتم پیاده تا دانشگاه رفتم سر درد داشتم ای کاش با تاکسی میرفتم.

رفتم توی کلاسم حالم اصلا خوب نبود بعد کلاس رفتم توی محوطه ی دانشگاه کیفم از دستم افتاد حال برداشتنش هم نداشتم ده دقیقه ای به کیفم زل زده بودم اما برش نداشتم الیسا  آمد توی محوطه تا منو دید گفت: عزیزم چرا اینجایی حالت خوبه؟

-آره خوبم چیزی نیست

الیسا: راستی عزیزم این شماره ی منه اگه یکوقت کارم داشتی زنگ بزن

-باشه عزیزم

پاشدم کیفم را برداشتم دم در وایسادم کیفم از دستم افتاد که یکنفر بالا سرم بود کیفم را برداشت و گفت حالتون خوبه؟سرم را بلند کردم اخلاقی بود شکه شده بودم.

دستم را روی دیوار گذاشتم بلند شدم کیفم را از دستش گرفتم

-خیلی ممنون.ببخشید شما توی این دانشگاه درس میخوانید

اخلاقی:بله مهندسی می خونم جمعه چهارشنبه و شنبه

-بله خیلی ممنون از کمکتون

اخلاقی:خواهش می کنم

یک تاکسی گرفتم زنگ زدم به سرنا

همه ی ماجرا را بهش گفتم

سرن:یعنی آن پسره جون تو رو نجات داده بعد رها پیشنهاد داده بری خارج و تو هم قبول کردی و تنها شرطش هم ازدواجه

-بله فقط می خواهم با این پسره اخلاقیه ازدواج کنم و چند روز بعدش ازش طلاق بگیرم

سرن:دیونه شدی رایا

-وای سرن اگه می خوای نصیحت کنی قطع میکنم

سرن:خودت با دستای خودت داری زندگیت را خراب میکنی من چی بگم

-آخه مگه تخصیر منه من کلا از پسرا خوشم نمیاد چه برسه که بخواهم باهاشون برم زیر یک سقف البته داداش هام و بابام به کنار

سرن:از من گفتن حالا خود دانی کار نداری

-خداحافظ

پیاده شدم زنگ خانه را زدم باید لباس می پوشیدم مامان ستاره در را باز کرد سریع رفتم توی اتاقم یک بلیز کالواسی با یک دامن کرم پوشیدم با یک شال کرم کفشمم صورتی برداشتم زود پوشیدمشون.

ادامه دارد....

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت هشتم

رمان بیا رفیقم باش قسمت هشتم

یه ماشین گرفتم تو راه یک شال خوشرنگ دیدم گفتم نگه داره .یک شال نارنجی بود برای مامان ستاره خریدم و رفتم خانه زنگ در را زدم رفتم تو.

-سلام مامان

مامان ستاره:سلام دخترم.عزیزم فردا خونه ی خالم دعوتیم تو میای؟

(خاله ی مامانم سه تا بچه داره به اسم مرضیه محدثه و رضا)

-بله مامان جون چطور

مامان ستاره:آخه میخواهن نزر بدن ما را هم گفتن

-باشه مامان جون چشم. راستی مامان جون،این شال نارنجی را برای شما خریدم امیدوارم خوشتون بیاد و مامان را بوسیدم.

مامان ستاره:قربون دختر ماهم برم من

رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم گوشیم زنگ خورد رها بود

(یکی از عمو هام اسمش یاسره خارج زندگی میکنن زن عمو هانیه هم دو سه سالی میشه که فوت کرده یک دختر دارن که اسمش رها است)

-بله

رها:سلام رایا

-عه سلام رها خوبی

رها:آره عزیزم خوبم تازه شنیدم تصادف کردی الان بهتری انشالله

-آره خدا را شکر بهترم.نمیاین ایران

رها:نه عزیزم برای بابا کار پیش آمده نمیتونیم بیایم .نمیای خارج؟

-منظورت چیه؟                          

رها:دختر بیا اینجا ادامه تحصیل بده اشتباه نکن چی کم داری

-چی

رها:واقعا میگم بیا اینجا من یک دانشگاه خوب سراغ دارم

-راست میگی کار خوبیه

رها:اول اجازه بگیر سر سری نیای

-نه اجازه که میگیرم

رها:باشه عزیزم کار نداری

-نه خداحافظ

همش ذهنم درگیر حرف های رها بود

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفییقم باش قسمت هفتم

رمان بیا رفیقم باش قسمت هفتم

رفتم خانه مامان ستاره ناهار را آماده کرده بود رهام را گزاشتیم پیش داداش رادمهر  و رفتیم لباس بگیریم کل پاساژ را گشتیم از لباساش خوشم نیومد داشتیم از پاساژ می رفتیم بیرون که چشمم به یک مانتو ی نباتی که روش مروارید دوزی شده بود به همراه یک شال صورتی کمرنگ و یک شلوار نباتی گرفتم خیلی بهم میامد.

باران گرفت سریع یک تاکسی گرفتیم رفتیم خانه تو راه یک کفش صندل کرم هم گرفتم.

زنگ زدم به سرن اخر های بوق جواب داد.                                                             

-سلام عروس خانم

سرن:سلام خوبی

-آرایشگاهی

سرن:بله

-سرن رفتم یک مانتوی نباتی گرفتم خیلی خوشرنگه

سرن:به به از من خوشگل تر نشی اشتباه بگیرن

-نه در حد شما نمیشم راستی مراسم کیه؟

سرن:یک ساعت دیگه

-باشه پس مزاحم نمیشم خداحافظ

سرن:خدانگهدار

رسیدیم خانه سلام کردم و بلافاصله رفتم اتاقم که لباس هایم را بپوشم.

وایی خدا مثل ماه شدم یک گردنبند مرواریدی هم انداختم کفشام را پوشیدم 50 تومان پول برداشتم بدم به سرنا از مامان بابا خداحافظی کردم باران بند آمده بود رفتم محضر خیلی دیر نرسیدم هنوز خطبه را نخونده بودن سرنا یک چاد سفید که گلها ی صورتی داشت پوشیده بود خندم گرفت که سرنا را توی این لباس دیدم.

برای بار اول خطبه خونده شده بود سرنا جواب نداد به جایش خواهر شوهرش گفت عروس رفته گل بچینه.

برای بار دوم که خطبه خونده شد سرنا گفت بله شوهرش هم گفت بله همه رفتن جلو تبریک گفتن منم آخر از همه رفتم جلو.

هدیه را دادم به سرنا ایشالله به پای هم پیر بشین              

سرنا:دستت درد نکنه

سرنا روکرد به علی آقا:ایشون بهترین دوستم رایاست

علی آقا:سلام رایا خانم حالتون خوبه؟

-سلام خیلی ممنون مرسی.فقط علی آقا هوای این دوستمون را داشته باشین خیلی لوسه

سرن چپ چپ نگاه کرد                                

علی آقا:حتما

سرن:می خواهی برسونیمت

-نه عزیزم یه سری کار دارم باید انجام بدم

سرن:باشه هر طور صلاحه

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت ششم

رمان بیا رفیقم باش قسمت ششم

مامان ستاره:یعنی چی؟ پس فرنی درست کنم

-درست کنید دستتون درد نکنه.

بابا امیر:رایا جان بهتری.

-بله بابا جون خوبم.مامان فردا بریم لباس بخریم؟

مامان ستاره:لباس برای چی عزیزم؟

-فردا سرنا میخواد نامکزد کنه

مامان ستاره:به سلامتی رفتی حتما بهش تبریک بگو

-چشم

فرنی را از مامان گرفتم رفتم اتاقم یکم درس خواندم.تصمیم گرفتم فردا که رفتم دانشگاه کلاس هام را عوض کنم که دیگه عالی بخت را نبینم.

مامان ستاره صدام کرد:رایا جان بیا شام

بعد شام روی تختم دراز کشیدم و خوابم برد صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.لقمه ی روی میز را برداشتم و ازمامان خداحافظی کردم.یک تاکسی گرفتم از پیاده رفتن بهتره.

از تاکسی پیاده شدم رفتم داخل محوطه ی دانشگاه کلاس 15 دقیقه دیگه شروع میشد رفتم از مدیر دانشگاه با خواهش و التماس اجازه گرفتم که کلاس هام را عوض کنه کلاس هام را شنبه سه شنبه و جمعه برداشتم خیالم راحت شد خداروشکر امروز عالی بخت نیومده بود رفتم داخل کلاس کلاسم که تمام شد منتظر کلاس بعدیم شدم اواسط کلاس سرم گیج رفت از استاد اجازه گرفتم قرص هامو خوردم.

توی دانشگاهم با خانمی به نام الیسا آشنا شدم که خیلی مهربان بود.داستان زندگیم را براش گفتم انم از بچگیشو و پسر عموش که اسمش ایلیاد بود و همدیگر را خیلی دوست داشتن و الان بهم رسیدن تعریف میکرد.

-الیسا جون

الیسا: جونم

-میگم پس این آقا ایلیادتون کجاست.

الیسا: آن دکتر شده دیگه.

-عه خودت چی میخونی

الیسا: تجربی میخونم

-منم همین طور

یک نگاهی به ساعتم انداختم وای کلاس شروع شده بود

-من واقعا متاسفم کلاسم 5 دقیقه اس شروع شده هنوز نرفتم.

الیسا: خیلی بد شد که برو عزیزم دیرت نشه.          

سریع از پله ها رفتم بالا در را زدم یک استاد بد اخلاق و قد بلند و جوان بود شانس ندارم که.

-ببخشید دیر آمدم استاد.

استاد: دیگه نبینم انقدر دیر بیایا.

سرم را انداختم پایین:چشم ، ولی آن یکی استادمون کو

استاد:چیه دلتو برده     

هم همه و خنده ی بچه ها تو کلاس پیچید با زدن دست استاد روی میز همه ساکت شدن

استاد: ایشون بیمار شدن دو سه روز من استادتونم حالا بفرمایید بشینید تا درسو شروع کنم

-جدی مریض شدن ، منظورم اینه که ایشالله به زودی خوب میشن

وحدتی یکی از پسر های دانشگاه از جاش بلند شد :انگار استاد واقعا عاشقش شده

کل کلاس از خنده منفجر شد چشم غره ای بهش رفتم-میتونم بشینم استاد

استاد:بفرمایید            

و من تا آخر کلاس سوژه ی خنده ی بچه های کلاس شدم.بعد از تمام شدن کلاس دوم تاکسی گرفتم.

ادامه دارد.......

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت اول

رمان بیا رفیقم باش قسمت اول

                                                     

                                                            به نام ایزد منان

                                          ✵✵✵✵✵✵✵✵✵✵✵  

 

                                                               مقدمه

 

🍃 امید همیشه هست😇✨

در جایی که حس میکنی بر روی لبه پرتگاهی هستی😢

زمانی که فکر میکنی

یک قدم تا نیستی و نابودی فاصله است😔

او می آید او همیشه هست💞

اما چشمان انسان او را نمیبیند

خدایا 🙏 بارها گمان میکردم که مرا رها کردی😔

اما فهمیدم تو بودی که من هنوز هستم💖

تو هستی و خواهی بود💗 😇

همیشه و همه جا

.

.

.

.

.

.

خیره شده بودم به گلدسته ی حرم امام رضا (ع)

بابا امیر: رایا جان تو با مامان برو زیارت  منم با رادمهر (داداش بزرگم) و رهام (داداش کوچیکم) میرم زیارت.

-چشم بابا جون

با مامان ستاره رفتیم زیارت از امام رضا (ع)خواستم مامان بزرگم را بهم برگردونه.(مامان بزرگ مهربونم 2 ماهه که سرطان داره کل فامیل نگرانش هستند)

مامان ستاره: دخترم دیگه بریم بابا منتظره

سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت خانه.سرم را زدم به شیشه ی ماشین و بیرون را نگاه می­کردم یکم بعد خوابم برد با صدای مامان ستاره بیدار شدم دم دمای شب بود رفتیم تو چمدونم را بردم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم مامان ستاره هم رفت شام درست کنه.

صدای زنگ تلفن بلند شد خاله سائده بود.

-من بر میدارم

-جانم خاله

-رایا جان زود بیاین بیمارستان حال مامان بزرگ خوب نیست.

تلفن از دستم افتاد.

-مامان بزرگ

مامان ستاره:چیزی شده عزیزم

-مامان مامان بزرگ حالش خوب نیست بردنش بیمارستان

بدون اینکه شام بخوریم با  مامان ستاره و بابا امیر و رادمهر ، رهام رفتیم بیمارستان مامان بزرگ را برده بودن سی سی یو هیچ کس هم راه نمیدادن.

مامان با هزار خواهش و التماس رفت تو کمی نگذشت که صدای گریه های مامان میامد پرستارا رفتن تو اتاق و مامان را آوردن بیرون مامان بزرگ عزیزم فوت کرده بود اشک میریختم و گریه میکردم.

مامان بلندم کرد رفتیم خونه انقدر ناراحت بودم که تا صبح خوابم نبرد.

صبح بیدار شدیم لباس مشکی پوشیدیم و رفتیم مزار خیلی شلوغ بود.

من با نگاه هام از مامان بزرگ خوبم خداحافظی میکردم همه گریه میکردن و تسلیت میگفتن.

مامان بزرگ را خاک کردن کنار مزارش نشستم و فاتحه میخواندم خداحافظ مامان بزرگ.

از پشت صدایی شنیدم سرنا بود(سرنا یکی از بهترین دوستای منه از بچگی با هم بزرگ شدیم باباش با بابا امیر دوسته با هم همکار هستن از دوازده سالگی با هم مثل برادر بودن)

سرنا:تسلیت میگم رایا جان خدا بیامرزه

حال نداشتم حرف بزنم. -خدا رفتگان شما هم بیامرزه

کنارم نشست و دلداریم میداد

مراسم که تمام شد رفتیم خانه

روی تخت خوابیدم و اشک میریختم حالم اصلا خوب نبود چشمام سیاهی میرفت بیهوش شدم چشمم را که باز کردم سرم به دستم زده بودن مامان نگام میکرد بغلش کردم و گریه میکردم.(به خاطر فوت مامان بزرگ نتونستم برم دانشگاه)

مامان ستاره:عزیز دلم از فردا دیگه نیا مزار میترسم حالت باز بد بشه.

تا روز چهلم مامان بزرگ خانه موندم و درس می خواندم روز چهلم دیگه رفتیم سر مزار و فاتحه دادیم با مامان ستاره و خاله سائده حلوا درست کردیم مراسم چهلم را مهمان دعوت کردیم تو مزار و حلوایی که درست کردیم را با چایی پخش کردیم.مراسم  که تمام شد رفتیم خانه بعد چهلم دیگه رفتم دانشگاه(همیشه با سرنا با ماشینی که بابا برای فارغ التحصیل شدنم گرفته بود که یک النورد آلبالویی بود میرفتیم)

سرنا را رسوندم دانشگاه خودش (سرنا شیمی میخواند شانسمون دانشگاه های دوتامون توی یک شهر بود)

خودم هم رفتم دانشگاه خودم 3 تا کلاس داشتم باید همشو میرفتم کلاسام که تمام شد و داشتم میامدم پایین عالی بخت جلومو گرفت (عالی بخت همیشه میامد تو دانشگاه کنار من میشست نمیدانم چرا ولی هر جا می رفتم آنم پشت سرم میامد)

-ببخشید شما نمی خواهید بی خیال من بشید

به سمت پله ها رفتم.

عالی بخت:خانم یاوری یک دقیقه صبر کنید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

ابزار نظر سنجی

ابزار نظر سنجی

دریافت کد ابزار آنلاین

آمارگیر وبلاگ

ابزار حدیث

اوقات شرعی

آوازک

ساعت و تاريخ