رمان بیا رفیقم باش قسمت اول

                                                     

                                                            به نام ایزد منان

                                          ✵✵✵✵✵✵✵✵✵✵✵  

 

                                                               مقدمه

 

🍃 امید همیشه هست😇✨

در جایی که حس میکنی بر روی لبه پرتگاهی هستی😢

زمانی که فکر میکنی

یک قدم تا نیستی و نابودی فاصله است😔

او می آید او همیشه هست💞

اما چشمان انسان او را نمیبیند

خدایا 🙏 بارها گمان میکردم که مرا رها کردی😔

اما فهمیدم تو بودی که من هنوز هستم💖

تو هستی و خواهی بود💗 😇

همیشه و همه جا

.

.

.

.

.

.

خیره شده بودم به گلدسته ی حرم امام رضا (ع)

بابا امیر: رایا جان تو با مامان برو زیارت  منم با رادمهر (داداش بزرگم) و رهام (داداش کوچیکم) میرم زیارت.

-چشم بابا جون

با مامان ستاره رفتیم زیارت از امام رضا (ع)خواستم مامان بزرگم را بهم برگردونه.(مامان بزرگ مهربونم 2 ماهه که سرطان داره کل فامیل نگرانش هستند)

مامان ستاره: دخترم دیگه بریم بابا منتظره

سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت خانه.سرم را زدم به شیشه ی ماشین و بیرون را نگاه می­کردم یکم بعد خوابم برد با صدای مامان ستاره بیدار شدم دم دمای شب بود رفتیم تو چمدونم را بردم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم مامان ستاره هم رفت شام درست کنه.

صدای زنگ تلفن بلند شد خاله سائده بود.

-من بر میدارم

-جانم خاله

-رایا جان زود بیاین بیمارستان حال مامان بزرگ خوب نیست.

تلفن از دستم افتاد.

-مامان بزرگ

مامان ستاره:چیزی شده عزیزم

-مامان مامان بزرگ حالش خوب نیست بردنش بیمارستان

بدون اینکه شام بخوریم با  مامان ستاره و بابا امیر و رادمهر ، رهام رفتیم بیمارستان مامان بزرگ را برده بودن سی سی یو هیچ کس هم راه نمیدادن.

مامان با هزار خواهش و التماس رفت تو کمی نگذشت که صدای گریه های مامان میامد پرستارا رفتن تو اتاق و مامان را آوردن بیرون مامان بزرگ عزیزم فوت کرده بود اشک میریختم و گریه میکردم.

مامان بلندم کرد رفتیم خونه انقدر ناراحت بودم که تا صبح خوابم نبرد.

صبح بیدار شدیم لباس مشکی پوشیدیم و رفتیم مزار خیلی شلوغ بود.

من با نگاه هام از مامان بزرگ خوبم خداحافظی میکردم همه گریه میکردن و تسلیت میگفتن.

مامان بزرگ را خاک کردن کنار مزارش نشستم و فاتحه میخواندم خداحافظ مامان بزرگ.

از پشت صدایی شنیدم سرنا بود(سرنا یکی از بهترین دوستای منه از بچگی با هم بزرگ شدیم باباش با بابا امیر دوسته با هم همکار هستن از دوازده سالگی با هم مثل برادر بودن)

سرنا:تسلیت میگم رایا جان خدا بیامرزه

حال نداشتم حرف بزنم. -خدا رفتگان شما هم بیامرزه

کنارم نشست و دلداریم میداد

مراسم که تمام شد رفتیم خانه

روی تخت خوابیدم و اشک میریختم حالم اصلا خوب نبود چشمام سیاهی میرفت بیهوش شدم چشمم را که باز کردم سرم به دستم زده بودن مامان نگام میکرد بغلش کردم و گریه میکردم.(به خاطر فوت مامان بزرگ نتونستم برم دانشگاه)

مامان ستاره:عزیز دلم از فردا دیگه نیا مزار میترسم حالت باز بد بشه.

تا روز چهلم مامان بزرگ خانه موندم و درس می خواندم روز چهلم دیگه رفتیم سر مزار و فاتحه دادیم با مامان ستاره و خاله سائده حلوا درست کردیم مراسم چهلم را مهمان دعوت کردیم تو مزار و حلوایی که درست کردیم را با چایی پخش کردیم.مراسم  که تمام شد رفتیم خانه بعد چهلم دیگه رفتم دانشگاه(همیشه با سرنا با ماشینی که بابا برای فارغ التحصیل شدنم گرفته بود که یک النورد آلبالویی بود میرفتیم)

سرنا را رسوندم دانشگاه خودش (سرنا شیمی میخواند شانسمون دانشگاه های دوتامون توی یک شهر بود)

خودم هم رفتم دانشگاه خودم 3 تا کلاس داشتم باید همشو میرفتم کلاسام که تمام شد و داشتم میامدم پایین عالی بخت جلومو گرفت (عالی بخت همیشه میامد تو دانشگاه کنار من میشست نمیدانم چرا ولی هر جا می رفتم آنم پشت سرم میامد)

-ببخشید شما نمی خواهید بی خیال من بشید

به سمت پله ها رفتم.

عالی بخت:خانم یاوری یک دقیقه صبر کنید.