کاردستی، صنایع دستی و اشپزی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان شب» ثبت شده است

کار خوب بی جواب نمی ماند

کار خوب بی جواب نمی ماند

پیشنهاد میکنم یکم وقت بزارید و این داستان مفهومی و زیبا را بخوانید

مردی بود که پول زیادی نداشت. کار آن مرد بافتن زنبیل و بردن آن به بازار بود که با پول آن زندگی میکرد.مدتی بود که کار و کاسبی اش حسابی کساد شده بود و وضع زندگیش بد تر.

زنش به او گفت:بچه ها گرسنه هستند بهتر است به بازار بروی و چیزی برای خوردن بیاوری.

مرد دستش را توی جیبش کرد ، اما هیچ بولی نداشت.

به گوشه ی اتاق که زنبیل هایش را میگذاشت نگاه کرد فقط سه عدد زنبیل باقی مانده بود. آن ها را برداشت و برای فروش به بازار برد.

آنقدر این مغازه آن مغازه کرد تا بالاخره توانست آن ها را بفروشد.و وی از اینکه پولی گیرش آمده و میتوانست برای زن و بچه هایش چیزی بخرد که گرسنه نمانند ، خوشحال بود.

پول ها را در جیبش کجاست و برای خریدن غذا روانه شد.

تا آمد وارد مغازه شود ، دو نفر را دید که دارن با هم دعوا میکنند. چند نفر هم دور و بر آنها جمع شده بودنند و آنها را تماشا می کردنند.

مرد جلو رفت و پرسید:برای چی دعوا می کنید؟

آن دو نفر که مشغول دعوا کردن بودنند صدای وی را نشنیدند.یکی از آنها که مشغول تماشا کردن آنها بود گفت:یکی از این ها پولی به دیگری قرض داده و حالا طلبکار هست و پولش را میخواهد و آن یکی میگوید ندارم و باید کمی بهم مهلت بدی ، اما آن قبول نمی کند و می گوید اگر ندهی تو را تحویل سرباز ها می دهم تا به زندان ببرنت.

مرد نتوانست بیشتر از این دعوای آن دو را ببیند.دلش برای بدهکار سوخت.پول سبد ها را از جیبش در آورد و به طلبکار داد.

همه از کار او تعجب کردند.وقتی طلبکار پولش را گرفت ، دعوا تمام شد.

مرد حالا چیزی نداشت که برای ناهار بخرد و به خانه ببرد.از زن و بچه هایش خجالت میکشید که به خانه برود.اما چاره ای نبود.آنها منتظر  او بودند.به خانه آمد و قضیه را برای زنش تعریف کرد.بعد یکی از فرش های کهنه ی خانه اش را برداشت و برای فروش به بازار رفت.هر چه در بازار گشت و گشت ، کسی فرش کهنه را از وی نخرید.نا امید شد. دگر از ظهر و وقت ناهار گذشته بود دلش از گرسنگی ضعف می رفت.

ناگهان چشمانش به ماهیگیری افتاد که یک ماهی بزرگ روی دوشش گذاشته بود و توی بازار میگرداند. وقتی برای فروش فرش به این مغازه و آن مغازه می رفت چند باری چشمش به ماهی گیر افتاد که می خواست ماهی اش را بفروشد اما انگار آن هم نتوانسته بود ماهی اش را بفروشد.

ماهی گیر وقتی او را دید گفت:حالا که کسی ماهی من را نخریده و کسی هم فرش تو را نخریده ، بیا این ها را عوض کنیم.

مرد خوشحال شد و قبول کرد .آنها فرش و ماهی را باهم عوض کردند.مرد با خوشحالی به خانه برگشت و با خوشحالی ماهی را به زنش داد تا پاکش کند که در شکم ماهی مرواریدی زیبا و گران قیمت در آمد .مرد خدا رو شکر کرد و گفت:من بخاطر رضای خدا پول خود را به طلبکار دادم.و خدای مهربان هم اینگونه پاداش مرا داد.که چرا گفته اند =کار خوب بی جواب نمی ماند=.

مرد مروارید را به بازار برد و به قیمت خیلی بالایی فروخت و با پول فراوان به خانه بازگشت.  

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

داستان شب (طاووس و کلاغ)

داستان شب (طاووس و کلاغ)

یکی بود یکی نبود روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود و آب می خورد و خدا را شکر می کرد.

طاووسی از انجا می گذشت که صدای کلاغ را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.

کلاغ گفت:((چی شده که می خندی؟))

طاووس گفت:(( از اینکه شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می کنی می خندم .))

بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد:((می بینی خدا چقدر من را دوست داره که این طور من را زیبا افریده؟))

کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.

طاووس عصبانی شد و گفت:((به چی می خندی پرنده ی زشت؟))

کلاغ گفت:((به حرف های تو ! مطمئن باش که خدا من را بیشتر از تو دوست داشته.چون که خدا پرهایی زیبا به تو داده ولی تو  نمی توانی پرواز کنی ولی من میتونم.))

نتیجه اخلاقی: عیب کسان منگر و احسان خویش

دیده فرو بر به گریبان خویش

خویشتن ارای مشو چون بهار

تا نکند در تو طمع روزگار

اینه ان روز که گیری بدست

خود شکر ان روز مشو بت پرست

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

داستان شب (روباه و لک لک)

داستان شب (روباه و لک لک)

یکی بود یکی نبود.توی جنگل سرسبزی حیوان های زیادی در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند.بین حیوان های جنگل روباهی زندگی میکرد که عادت داشت همه را مسخره کند.از قضای روزگار در همسایگی روباه لک لکی زندگی میکرد که تا ان روز روباه نتوانسته بود عیبی از ان پیدا کند تا بتواند ان را مسخره کند.                                     

یک روز روباه نصمیم گرفت خودش موقعیتی را درست کند تا لک لک کاری از دستش برنیاد و روباه بتواند مدتی ان را مسخره کند و بخنده.بنابراین پیش همسایه رفت و پس از سلام و احوالپرسی به ان گفت:((ما مدتی است که در همسایگی هم زندگی می کنیم اما تا به حال تو به خونه ی من نیومدی.می خواهم سوپ مخصوص روباه ها را برات بپزم )).

لک لک با وجود این که ان را خوب می شناخت و می دانست ان همه را از خودش میرنجوند نخواست دلش را بشکوند و دعوت ان را پذیرفت.فردا ظهر لک لک به خانه ی روباه رفت. بوی سوپ همه جا پیچیده بود و دهن لک لک حسابی آب افتاده بود و از گرسنگی دلش ضعف رفت.وقتی غذا آماده شد روباه بدجنس سوپ را توی دو بشقاب تخت کشید و سر سفره آورد و به لک لک تعارف کرد تا بخورد. اما لک لک بیچاره با ان نوک بلندش هر کاری کرد نتوانست حتی ذره ای از ان غذا بخورد.

روباه غذای خودش را تمام کرد و شروع کرد به خوردن غذای لک لک و در تمام این مدت به لک لک می خندید. لک لک بیچاره گرسنه به خانه برگشت و از این که مورد تمسخر روباه قرار گرفته بود بسیار ناراحت و دل شکسته بود.                         

از فردای ان روز روباه حیوان ها را دور خودش جمع می کرد و از لک لک و این نتوانسته بود غذاشو بخورد تعریف می کرد و دست می زد و می خندید و بقیه هم با او شروع به خندیدن میکردند.

لک لک تصمیم گرفت تا کار روباه را تلافی کند تا شاید دست از این کار ها بردارد.بنابراین به خانه ی  روباه رفت و او را به مهمانی دعوت کرد.روباه خوش خیال که تصور می کرد لک لک با این کار می خواهد دل ان را بدست بیاورد پذیرفت و فردا ظهر به خانه ی لک لک رفت.

لک لک غذای خوشمزه ای پخت و ان را توی ظرف لوله مانندی ریخت که بلند و باریک بود و فقط نوک لک لک می توانست داخل ان برود و از غذای داخلش بخوره.روباه هر کاری کرد نتوانست بخورد و خجالت زده نشست.اما لک لک غذاشو خورد.   

روباه از شرمندگی سرشو پایین انداخت و از لک لک معذرت خواهی کرد و قول داد دیگه هیچ وقت هیچ کسی را از خودش نرنجونه.                             

نتیجه اخلاقی:مسخره گر سخت کیفر میشود

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

ابزار نظر سنجی

ابزار نظر سنجی

دریافت کد ابزار آنلاین

آمارگیر وبلاگ

ابزار حدیث

اوقات شرعی

آوازک

ساعت و تاريخ