رمان بیا رفیقم باش قسمت هفتم

رفتم خانه مامان ستاره ناهار را آماده کرده بود رهام را گزاشتیم پیش داداش رادمهر  و رفتیم لباس بگیریم کل پاساژ را گشتیم از لباساش خوشم نیومد داشتیم از پاساژ می رفتیم بیرون که چشمم به یک مانتو ی نباتی که روش مروارید دوزی شده بود به همراه یک شال صورتی کمرنگ و یک شلوار نباتی گرفتم خیلی بهم میامد.

باران گرفت سریع یک تاکسی گرفتیم رفتیم خانه تو راه یک کفش صندل کرم هم گرفتم.

زنگ زدم به سرن اخر های بوق جواب داد.                                                             

-سلام عروس خانم

سرن:سلام خوبی

-آرایشگاهی

سرن:بله

-سرن رفتم یک مانتوی نباتی گرفتم خیلی خوشرنگه

سرن:به به از من خوشگل تر نشی اشتباه بگیرن

-نه در حد شما نمیشم راستی مراسم کیه؟

سرن:یک ساعت دیگه

-باشه پس مزاحم نمیشم خداحافظ

سرن:خدانگهدار

رسیدیم خانه سلام کردم و بلافاصله رفتم اتاقم که لباس هایم را بپوشم.

وایی خدا مثل ماه شدم یک گردنبند مرواریدی هم انداختم کفشام را پوشیدم 50 تومان پول برداشتم بدم به سرنا از مامان بابا خداحافظی کردم باران بند آمده بود رفتم محضر خیلی دیر نرسیدم هنوز خطبه را نخونده بودن سرنا یک چاد سفید که گلها ی صورتی داشت پوشیده بود خندم گرفت که سرنا را توی این لباس دیدم.

برای بار اول خطبه خونده شده بود سرنا جواب نداد به جایش خواهر شوهرش گفت عروس رفته گل بچینه.

برای بار دوم که خطبه خونده شد سرنا گفت بله شوهرش هم گفت بله همه رفتن جلو تبریک گفتن منم آخر از همه رفتم جلو.

هدیه را دادم به سرنا ایشالله به پای هم پیر بشین              

سرنا:دستت درد نکنه

سرنا روکرد به علی آقا:ایشون بهترین دوستم رایاست

علی آقا:سلام رایا خانم حالتون خوبه؟

-سلام خیلی ممنون مرسی.فقط علی آقا هوای این دوستمون را داشته باشین خیلی لوسه

سرن چپ چپ نگاه کرد                                

علی آقا:حتما

سرن:می خواهی برسونیمت

-نه عزیزم یه سری کار دارم باید انجام بدم

سرن:باشه هر طور صلاحه