کاردستی، صنایع دستی و اشپزی

۳۲ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

ظهر بخیر

دوستان عزیز 

ظهر تون به زیبایی قلبهای پاک و مهربان تونblush

روزگار تون به وقت مهربانی و دوستیheart

ساعت هاتون به رنگ امیدwink

ولحظه هاتون گرم و زیبا باشهlaugh

الهی از چشم بد به دور باشیدangel

وهمیشه صحیح و سالمblush

ظهر زیباتون بخیر و مال مال از خوشبختی 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت نهم

رمان بیا رفیقم باش قسمت نهم

رفتم پیش مامان ستاره و بابا امیر

-مامان بابا میشه یک چیز بهتون بگم

بابا امیر:چیزی شده دخترم؟

-من میخواهم برم خارج ادامه تحصیل بدم میشه اجازه بدین.

بابا امیر چون به اینجور چیزا حساس بود گفت:رایا به پولش فکر کردی به خرج و مخارج دانشگاه اصلا اینها را ولش کن تو اونجا غریب میشی

-نه بابا جون رها هست

مامان ستاره:بابات راست میگه رایا

-من حاضرم هر شرطی که باشه را قبول کنم فقط برم خارج ادامه تحصیل بدم

بابا امیر بعد از یکم مکث گفت:شرطش اینه که ازدواج کنی

دیگه هیچ حرفی نزدم پاشدم از پله ها رفتم بالا.

بدون اینکه شام بخورم خوابیدم

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم لباس هام را پوشیدم که برم دانشگاه رفتم آشپز خانه لقمه ای که مامان گذاشته بود روی میز را برداشتم پیاده تا دانشگاه رفتم سر درد داشتم ای کاش با تاکسی میرفتم.

رفتم توی کلاسم حالم اصلا خوب نبود بعد کلاس رفتم توی محوطه ی دانشگاه کیفم از دستم افتاد حال برداشتنش هم نداشتم ده دقیقه ای به کیفم زل زده بودم اما برش نداشتم الیسا  آمد توی محوطه تا منو دید گفت: عزیزم چرا اینجایی حالت خوبه؟

-آره خوبم چیزی نیست

الیسا: راستی عزیزم این شماره ی منه اگه یکوقت کارم داشتی زنگ بزن

-باشه عزیزم

پاشدم کیفم را برداشتم دم در وایسادم کیفم از دستم افتاد که یکنفر بالا سرم بود کیفم را برداشت و گفت حالتون خوبه؟سرم را بلند کردم اخلاقی بود شکه شده بودم.

دستم را روی دیوار گذاشتم بلند شدم کیفم را از دستش گرفتم

-خیلی ممنون.ببخشید شما توی این دانشگاه درس میخوانید

اخلاقی:بله مهندسی می خونم جمعه چهارشنبه و شنبه

-بله خیلی ممنون از کمکتون

اخلاقی:خواهش می کنم

یک تاکسی گرفتم زنگ زدم به سرنا

همه ی ماجرا را بهش گفتم

سرن:یعنی آن پسره جون تو رو نجات داده بعد رها پیشنهاد داده بری خارج و تو هم قبول کردی و تنها شرطش هم ازدواجه

-بله فقط می خواهم با این پسره اخلاقیه ازدواج کنم و چند روز بعدش ازش طلاق بگیرم

سرن:دیونه شدی رایا

-وای سرن اگه می خوای نصیحت کنی قطع میکنم

سرن:خودت با دستای خودت داری زندگیت را خراب میکنی من چی بگم

-آخه مگه تخصیر منه من کلا از پسرا خوشم نمیاد چه برسه که بخواهم باهاشون برم زیر یک سقف البته داداش هام و بابام به کنار

سرن:از من گفتن حالا خود دانی کار نداری

-خداحافظ

پیاده شدم زنگ خانه را زدم باید لباس می پوشیدم مامان ستاره در را باز کرد سریع رفتم توی اتاقم یک بلیز کالواسی با یک دامن کرم پوشیدم با یک شال کرم کفشمم صورتی برداشتم زود پوشیدمشون.

ادامه دارد....

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت هشتم

رمان بیا رفیقم باش قسمت هشتم

یه ماشین گرفتم تو راه یک شال خوشرنگ دیدم گفتم نگه داره .یک شال نارنجی بود برای مامان ستاره خریدم و رفتم خانه زنگ در را زدم رفتم تو.

-سلام مامان

مامان ستاره:سلام دخترم.عزیزم فردا خونه ی خالم دعوتیم تو میای؟

(خاله ی مامانم سه تا بچه داره به اسم مرضیه محدثه و رضا)

-بله مامان جون چطور

مامان ستاره:آخه میخواهن نزر بدن ما را هم گفتن

-باشه مامان جون چشم. راستی مامان جون،این شال نارنجی را برای شما خریدم امیدوارم خوشتون بیاد و مامان را بوسیدم.

مامان ستاره:قربون دختر ماهم برم من

رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم گوشیم زنگ خورد رها بود

(یکی از عمو هام اسمش یاسره خارج زندگی میکنن زن عمو هانیه هم دو سه سالی میشه که فوت کرده یک دختر دارن که اسمش رها است)

-بله

رها:سلام رایا

-عه سلام رها خوبی

رها:آره عزیزم خوبم تازه شنیدم تصادف کردی الان بهتری انشالله

-آره خدا را شکر بهترم.نمیاین ایران

رها:نه عزیزم برای بابا کار پیش آمده نمیتونیم بیایم .نمیای خارج؟

-منظورت چیه؟                          

رها:دختر بیا اینجا ادامه تحصیل بده اشتباه نکن چی کم داری

-چی

رها:واقعا میگم بیا اینجا من یک دانشگاه خوب سراغ دارم

-راست میگی کار خوبیه

رها:اول اجازه بگیر سر سری نیای

-نه اجازه که میگیرم

رها:باشه عزیزم کار نداری

-نه خداحافظ

همش ذهنم درگیر حرف های رها بود

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

یک دوست خوب میتونه زندگیتو عوض کنه

یک دوست خوب میتونه زندگیتو عوض کنه. 

در همین رابطه از سعدی یک شعر داریم که میگه.

گلی خوشبوی در حمام روزی                                رسید از دست محبوبی به دستم 

بدو گفتم که مشکی یا عبیری                               که از بوی دلاویز تو مستم

بگفتا من گلی نا چیز بودم                                     و لیکن مدتی با گل نشستم

کمال همنشین در من اثر کرد                                وگرنه من همان خاکم که هستم.....

شاید ازنظر بعضی ها انتخاب دوست مهم نباشه ولی.....

ما دو دسته دوست داریم:

یک دوست میتونه باعث بشه بری جلو و موفق باشی 

یک دوست میتونه از تو سواری بگیره و تورو بکشه عقب

مهم اینه که کدام را انتخاب کنی 

پس دقت کن enlightened

روزتون پر از آدم های خوبblush

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

برای زندگیمان یک رژیم بنویسیم...

برای زندگیمون یک رژیم بنویسیم...

یک رژیم برای خلاصی از شر سنگینی روزگار که گاهی بر سینه مون سنگینی میکنه....

رژیمی که مختصص لاغری یا چاقی نیستsurprise

رژیم کمتر غصه خوردنcrying

رژیم بی توقع دوست دوست داشتنheart

رژیم کمتر حرص خوردنangry

رژیم بی اندازه مهربان بودنblush

رژیم بی ریا کمک کردنangel

رژیم دوری از افکار منفی mail

رژیم دوری از رفتار منفی بیاید رژیم آرامش بگیریمwink

توصیه میکنم فقط 1 ماه رعایت کنید 3 کیلو از بیماری هاتون کم میشهyes

  

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفییقم باش قسمت هفتم

رمان بیا رفیقم باش قسمت هفتم

رفتم خانه مامان ستاره ناهار را آماده کرده بود رهام را گزاشتیم پیش داداش رادمهر  و رفتیم لباس بگیریم کل پاساژ را گشتیم از لباساش خوشم نیومد داشتیم از پاساژ می رفتیم بیرون که چشمم به یک مانتو ی نباتی که روش مروارید دوزی شده بود به همراه یک شال صورتی کمرنگ و یک شلوار نباتی گرفتم خیلی بهم میامد.

باران گرفت سریع یک تاکسی گرفتیم رفتیم خانه تو راه یک کفش صندل کرم هم گرفتم.

زنگ زدم به سرن اخر های بوق جواب داد.                                                             

-سلام عروس خانم

سرن:سلام خوبی

-آرایشگاهی

سرن:بله

-سرن رفتم یک مانتوی نباتی گرفتم خیلی خوشرنگه

سرن:به به از من خوشگل تر نشی اشتباه بگیرن

-نه در حد شما نمیشم راستی مراسم کیه؟

سرن:یک ساعت دیگه

-باشه پس مزاحم نمیشم خداحافظ

سرن:خدانگهدار

رسیدیم خانه سلام کردم و بلافاصله رفتم اتاقم که لباس هایم را بپوشم.

وایی خدا مثل ماه شدم یک گردنبند مرواریدی هم انداختم کفشام را پوشیدم 50 تومان پول برداشتم بدم به سرنا از مامان بابا خداحافظی کردم باران بند آمده بود رفتم محضر خیلی دیر نرسیدم هنوز خطبه را نخونده بودن سرنا یک چاد سفید که گلها ی صورتی داشت پوشیده بود خندم گرفت که سرنا را توی این لباس دیدم.

برای بار اول خطبه خونده شده بود سرنا جواب نداد به جایش خواهر شوهرش گفت عروس رفته گل بچینه.

برای بار دوم که خطبه خونده شد سرنا گفت بله شوهرش هم گفت بله همه رفتن جلو تبریک گفتن منم آخر از همه رفتم جلو.

هدیه را دادم به سرنا ایشالله به پای هم پیر بشین              

سرنا:دستت درد نکنه

سرنا روکرد به علی آقا:ایشون بهترین دوستم رایاست

علی آقا:سلام رایا خانم حالتون خوبه؟

-سلام خیلی ممنون مرسی.فقط علی آقا هوای این دوستمون را داشته باشین خیلی لوسه

سرن چپ چپ نگاه کرد                                

علی آقا:حتما

سرن:می خواهی برسونیمت

-نه عزیزم یه سری کار دارم باید انجام بدم

سرن:باشه هر طور صلاحه

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت ششم

رمان بیا رفیقم باش قسمت ششم

مامان ستاره:یعنی چی؟ پس فرنی درست کنم

-درست کنید دستتون درد نکنه.

بابا امیر:رایا جان بهتری.

-بله بابا جون خوبم.مامان فردا بریم لباس بخریم؟

مامان ستاره:لباس برای چی عزیزم؟

-فردا سرنا میخواد نامکزد کنه

مامان ستاره:به سلامتی رفتی حتما بهش تبریک بگو

-چشم

فرنی را از مامان گرفتم رفتم اتاقم یکم درس خواندم.تصمیم گرفتم فردا که رفتم دانشگاه کلاس هام را عوض کنم که دیگه عالی بخت را نبینم.

مامان ستاره صدام کرد:رایا جان بیا شام

بعد شام روی تختم دراز کشیدم و خوابم برد صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.لقمه ی روی میز را برداشتم و ازمامان خداحافظی کردم.یک تاکسی گرفتم از پیاده رفتن بهتره.

از تاکسی پیاده شدم رفتم داخل محوطه ی دانشگاه کلاس 15 دقیقه دیگه شروع میشد رفتم از مدیر دانشگاه با خواهش و التماس اجازه گرفتم که کلاس هام را عوض کنه کلاس هام را شنبه سه شنبه و جمعه برداشتم خیالم راحت شد خداروشکر امروز عالی بخت نیومده بود رفتم داخل کلاس کلاسم که تمام شد منتظر کلاس بعدیم شدم اواسط کلاس سرم گیج رفت از استاد اجازه گرفتم قرص هامو خوردم.

توی دانشگاهم با خانمی به نام الیسا آشنا شدم که خیلی مهربان بود.داستان زندگیم را براش گفتم انم از بچگیشو و پسر عموش که اسمش ایلیاد بود و همدیگر را خیلی دوست داشتن و الان بهم رسیدن تعریف میکرد.

-الیسا جون

الیسا: جونم

-میگم پس این آقا ایلیادتون کجاست.

الیسا: آن دکتر شده دیگه.

-عه خودت چی میخونی

الیسا: تجربی میخونم

-منم همین طور

یک نگاهی به ساعتم انداختم وای کلاس شروع شده بود

-من واقعا متاسفم کلاسم 5 دقیقه اس شروع شده هنوز نرفتم.

الیسا: خیلی بد شد که برو عزیزم دیرت نشه.          

سریع از پله ها رفتم بالا در را زدم یک استاد بد اخلاق و قد بلند و جوان بود شانس ندارم که.

-ببخشید دیر آمدم استاد.

استاد: دیگه نبینم انقدر دیر بیایا.

سرم را انداختم پایین:چشم ، ولی آن یکی استادمون کو

استاد:چیه دلتو برده     

هم همه و خنده ی بچه ها تو کلاس پیچید با زدن دست استاد روی میز همه ساکت شدن

استاد: ایشون بیمار شدن دو سه روز من استادتونم حالا بفرمایید بشینید تا درسو شروع کنم

-جدی مریض شدن ، منظورم اینه که ایشالله به زودی خوب میشن

وحدتی یکی از پسر های دانشگاه از جاش بلند شد :انگار استاد واقعا عاشقش شده

کل کلاس از خنده منفجر شد چشم غره ای بهش رفتم-میتونم بشینم استاد

استاد:بفرمایید            

و من تا آخر کلاس سوژه ی خنده ی بچه های کلاس شدم.بعد از تمام شدن کلاس دوم تاکسی گرفتم.

ادامه دارد.......

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت پنجم

خاله سائده-عمو علی-عمو یاور-عمه نازگل- دونه دونه آمدن بالا سرم و نصیحتم میکردن که بیشتر حواسم باشه.

آخر از همه هم سرنا آمد.    

سرنا:دختر چه بلایی سرخودت آوردی آخه؟با کی میرفتیم دانشگاه

همه رفتن دو روز تو بیمارستان بودم مامان هم پیشم بود بعد از دو روز مرخصم کردن خدایا یک کاری بکن دیگه آن پسره را نبینم.بابا و داداش رهام و رادمهر آمدن.رهام پرید تو بغلم.

رهام:آجی جونم حالت خوبه.

لبخند زدم رفتیم خانه روی تخت دراز کشیدم.اصلا حالم خوب نبود سرم سنگینی میکرد وای خدا بیدار که شدم نمی تونستم از سردرد تکون بخورم با بدبختی رفتم پیش مامان بغلش کردم

مامان ستاره:چی شده دخترم

به سرم اشاره کردم مامان که فهمید دو بسته قرص داد دستم

مامان ستاره:عزیزم از هر کدام یکدونه بخور

قرص ها را خوردم رفتم باز بخوابم.

که گوشیم زنگ خورد سرنا بود حوصله نداشتم جواب بدم قطع کردم دوباره زنگ زد که دیدم ول کن نیست جواب دادم

-بله

سرن:به به خانم بهتر شدی؟

-اگه شما بزاری به امید خدا بهتر میشم

سرن:آخ ببخشید مزاحم شدم خواستم بگم اگه حالت بهتره فردا بیای محضر

-به سلامتی میخواهین نامزد کنید

سرن:بله

-باشه حتما میام

سرن:لباس خوشگل بپوشیا

-چشم کار نداری

سرن:نه عزیزم برو به کارت برس خداحافظ.

-خداحافظ

رفتم روی تخت دراز کشیدم بیدار که شدم هوا تاریک شده بود.

از پله ها رفتم پایین بابا داشت نماز می خوند مامان داشت شام درست میکرد.

مامان ستاره:عزیزم بیا غذاتو بخور

-مامان میل ندارم مرسی

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت چهارم

بیا این لقمرو بخور ضعف نکنی

-دستتون درد نکنه

با مامان خداحافظی کردم سوار ماشین شدم زنگ زدم به سرنا

سرن:بله

-سلام بر دوست قشنگم چطوری

سرن:امروز حالم خوب نیست رایا نیا دنبالم میخواهم بخوابم

-خیلی خوب ایشالله خوب میشی من خودم میرم بای

سرن:باشه خداحافظ

رفتم دانشگاه وای ده دقیقه دیر رسیدم

در را زدم

استاد:بفرمایید

-سلام استاد ببخشید دیر امدم

استاد:من بعد زود بیاین خانم یاوری

-چشم

رفتم روی صندلی بشینم صندلی خالی پیدا نمیشد فقط یکدونه بود که کنار عالی بخت بود به یکی از بچه ها گفتم جاهامونو عوض کنیم گفت نه مجبور شدم رفتم نشستم

عالی بخت: انگار یک نفر دیر آمده

اصلا جوابش را ندادم

بعد کلاس رفتم کافه ی دانشگاه نشستم یک آبمیوه سفارش دادم.که یک نفر مثل عزرائیل آمد جلوم نشست عالی بخت بود بلند شدم برم رو یک صندلی دیگه بشینم که از پشت گفت آهای خانم جوابش را ندادم

عالی بخت:هوی دختر                                   

برگشتم هوی پدر مادرتن که وقت نذاشتن بهت ادب یاد بدن خجالت نمیکشی

بلند شدم قلبم داشت میومد توی دهنم دوباره جولومو گرفت:چرا با من حرف نمی زنین

-میری آنور یا جیغ و داد کنم                          

عالی بخت: چرا؟

سریع از کنارش رد شدم.سوار ماشین شدم که برم خانه.دست خودم نبود از ترس پامو گذاشتم روی گاز که یکدفعه فرمون از دستم در رفت ماشین چپ کرد خورد به تیر برق نمی دانم چی شد که دیگه چیزی ندیدم

چشمم را که باز کردم توی بیمارستان بودم مامانم بالا سرم بود و داشت قرآن میخواند و گریه می کرد.

مامان وقتی که فهمید بهوش آمدم خوشحال شد

مامان ستاره:دخترم بهوش آمدی

پرستار ها آمدن بالا سرم یکی از پرستار ها به مامان گفت:خدا را شکر سطح هوشیاریشون بالا آمده.1ساعت دیگه میفرستیمشون بخش.

1 ساعت بعد بردنم بخش اول مامان بابا و رادمهر آمدن بالا سرم برام گل آورده بودن.

بابا امیر:دخترم من روی رانندگی تو حساب کرده بودم ماشین له شده.

مامان ستاره:عه امیر آقا دخترم را اذیت نکن فدای سرش خدا را شکر حالش خوبه.

بابا امیر:خدا را صد هزار مرتبه شکر الان حالت بهتره بابا

سرم را به نشانه ی تایید نشان دادم

رادمهر: آجی جان قربونت برم یکم حواستو بیشتر جمع کن ما نگرانتیم

-چشم

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت سوم

رمان بیا رفیقم باش قسمت سوم

-جونم داداش

داداش رادمهرد:معلومه کجایی رایا

-داداش با سرنا امدیم مزار الان میایم

داداش رادمهر:باشه پس زود بیا

-چشم خداحافظ

-سرن پاشو داداشم زنگ زد پاشو

سرنا را رسوندم خانشون خودمم رفتم خانه ی خودمون زنگ در را زدم رفتم تو سلام مامان

مامان ستاره در حالی که دستشون یک کادو بود:دخترم این برای شماست

-دستتون درد نکنه

کادو را باز کردم توش یک مانتوی کالباسی بود-چقدر خوشگله دستتون درد نکنه

مامان ستاره:گفتم برات یک رنگ روشن بگیرم دیگه سیاه را از تنت در بیاری

-قربونتون برم من داداش رادمهر کجاست؟

مامان ستاره: رفتش دانشگاه

- راستی بابت هدیه هم ممنونم پس شما چی؟

مامان ستاره: نه دخترم این طوری راحت ترم

-هر جور صلاحه بازم ممنون      

ناهار را خوردیم تمام که شد سفره را جمع کردم و ضرف ها را شستم به مامان گفتم میرم بیرون میخواستم برای مامان یک شال قشنگ بگیرم دلم برای مامان میسوزه خواستم خوشحالش کنم پیاده رفتم خواستم یک ورزشی هم کنم یکم که رفتم احساس کردم دو نفر دنبالم هستن ترسیدم داشتم سکته میکردم سرعتم را زیاد کردم رفتم تو کوچه پس کوچه ها که گمم کنن اما انگار نه هنوز دنبالم بودن افتادم زمین که یک آقایی با این دو نفر درگیر شد آرام بلند شدم نمیتونستم راه برم یک گوشه نشستم و آرام گریه میکردم.

آقاهه آمد بالا سرم: حالتون خوبه من اخلاقی هستم اگه حالتون خوب نیست میتونید بیاین سوار ماشین من بشید.

 هنوز پاهام درد می کرد.                                                                                            

-نه خیلی ممنون

باورم نمیشد اما نمیتونستم راه برم سوار ماشینش شدم آدرس را بهش گفتم رسوند منو دم در خونه

-خیلی ممنون لطف کردید

اخلاقی:خواهش میکنم                    

با بدبختی زنگ در خونه را زدم مامان بدو بدو آمد دم در

مامان ستاره:رایا چی شده

-چیزی نیست مامان افتادم زمین

رادمهر آمد سمتم.

داداش رادمهر: عه رایا با خودت چی کار کردی دختر

آرام دم گوشش گفتم که بریم اتاق بهت بگم

رفتیم اتاق همه ی ماجرا را براش تعریف کردم.

رادمهر: ای وای خدا رو شکر الان خوبی

-یکم درد میکنه ولی خوبم فقط جون من به مامان بابا نگو          

رادمهر:خیلی خوب پس بزار یک آرام بخش بزنم بخوابی

بعد از تزریق آرام بخش چشمام رو هم افتاد و خوابم برد با صدای رادمهر بلند شدم و رفتم سر میز شام.شام رو که خوردم یکم درس خوندم و رفتم روی تختم که بخوابم.

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم لباسام را پوشیدم مامان ستاره از تو آشپزخانه صدا زد:رایا ی عزیزم بیا این لقمرو بخور ضعف نکنی

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

ابزار نظر سنجی

ابزار نظر سنجی

دریافت کد ابزار آنلاین

آمارگیر وبلاگ

ابزار حدیث

اوقات شرعی

آوازک

ساعت و تاريخ