خاله سائده-عمو علی-عمو یاور-عمه نازگل- دونه دونه آمدن بالا سرم و نصیحتم میکردن که بیشتر حواسم باشه.

آخر از همه هم سرنا آمد.    

سرنا:دختر چه بلایی سرخودت آوردی آخه؟با کی میرفتیم دانشگاه

همه رفتن دو روز تو بیمارستان بودم مامان هم پیشم بود بعد از دو روز مرخصم کردن خدایا یک کاری بکن دیگه آن پسره را نبینم.بابا و داداش رهام و رادمهر آمدن.رهام پرید تو بغلم.

رهام:آجی جونم حالت خوبه.

لبخند زدم رفتیم خانه روی تخت دراز کشیدم.اصلا حالم خوب نبود سرم سنگینی میکرد وای خدا بیدار که شدم نمی تونستم از سردرد تکون بخورم با بدبختی رفتم پیش مامان بغلش کردم

مامان ستاره:چی شده دخترم

به سرم اشاره کردم مامان که فهمید دو بسته قرص داد دستم

مامان ستاره:عزیزم از هر کدام یکدونه بخور

قرص ها را خوردم رفتم باز بخوابم.

که گوشیم زنگ خورد سرنا بود حوصله نداشتم جواب بدم قطع کردم دوباره زنگ زد که دیدم ول کن نیست جواب دادم

-بله

سرن:به به خانم بهتر شدی؟

-اگه شما بزاری به امید خدا بهتر میشم

سرن:آخ ببخشید مزاحم شدم خواستم بگم اگه حالت بهتره فردا بیای محضر

-به سلامتی میخواهین نامزد کنید

سرن:بله

-باشه حتما میام

سرن:لباس خوشگل بپوشیا

-چشم کار نداری

سرن:نه عزیزم برو به کارت برس خداحافظ.

-خداحافظ

رفتم روی تخت دراز کشیدم بیدار که شدم هوا تاریک شده بود.

از پله ها رفتم پایین بابا داشت نماز می خوند مامان داشت شام درست میکرد.

مامان ستاره:عزیزم بیا غذاتو بخور

-مامان میل ندارم مرسی