رمان بیا رفیقم باش قسمت دوازدهم

-سلام مامان سلام بابا.

مامان ستاره:سلام دخترم

بابا امیر:رایا جان بیا اتاق کارت دارم

رفتم اتاق-بله بابا جون

بابا امیر:عزیزم دیگه وقت ازدواج توئه باید ازدواج کنی.امروز یه نفر به اسم امیر ماهان اخلاقی آمد شرکت.

-وایییی بابا جون راست میگی.منظورم اینه که چه خوب

بابا امیر:دوست رضاست ، رضا میگه پسره خوبیه گفتم فردا بیان با پدرش خاستگاری

-پس مادرشون چی                                     

بابا امیر:مادرش چند سالی هست فوت کرده

-اخی

بابا امیر:مشکلی نداری که

-نه بابا جون

بابا نازم کرد و گفت:آفرین عزیزم

مامان ستاره صدامون کرد بریم شام بخوریم بعد شام با مامان سفره را جمع کردیم ضرفا را شستیم.

رفتم اتاقم را تمیز کنم یک وقت آمد اتاقم آبروم نره.

اتاقم را که جمع کردم شب بخیر گفتم رفتم بخوابم.

صبح با صدای مامان ستاره که میگفت پاشو خانم خوش خواب لنگ ظهره از خواب بیدار شدم.

دست و صورتمو شستم و با مامان و رهام صبحانه را خوردم.

بلافاصله زنگ زدم به سرن                      

سرن:بله

-سرنا

سرن:باز چی شده؟

-سرن رفته شرکت بابام گفته امشب میاد خاستگاری بابام هم قبول کرده

سرن:راست میگی

-آره جون علی آقات

سرن:جون شوهر منو الکی قسم نخور.ببینم برای شب لباس داری

-نه میای بریم بخریم

سرن:یک ربع دیگه دم در خونتونم

-باشه خداحافظ

سرن:یا علی

بلند شدم یک مانتوی زرد با یک شلوار خردلی و شال خردلی پوشیدم رفتم پایین

-مامان جون من با سرن میرم لباس بخریم برای شب

مامان ستاره:باشه عزیزم فقط زود بیا

-چشم خداحافظ

رفتم جلوی در سرن آمده بود.

-سلام

سرن:سلام عزیزم

-سرن بریم آن پاساژ خلوته

سرن:خودت میگی پاساژ خلوت یعنی هیچی نداره که خلوته میبرمت یک پاساژ خوب

-حوصله ندارم سرنا بریم یک جای خلوت

سرن:واه واه عروس هم انقدر بی اعصاب

سرن نگه داشت جلوی در پاساژی که مد نظر داشت        

-کار خودتو کردی دیگه

سرن:پاشو بینم لوس نشو لباس های اینا خیلی قشنگن

رفتیم تو فکر کنم پاساژ لباس بود انقدر لباس داشت همه ی مغازه ها را گشتیم تا اینکه چشم به یک کت دامن خوشکل افتاد رنگش آلبالویی بود لباس زیرش هم سفید بود پوشیدمش بهم خیلی میومد سرنا گفت همین قشنگه منم خریدمش یک شال سفید با مروارید های قرمز که خیلی قشنگ بود هم خریدم.

سرن منو رسوند خانه.                                          

-نمیای تو

سرن:نه قربونت

-خداحافظ

سرن:بای

زنگ در خانه را زدم رفتم تو بابا امیر هم آمده بود سلام کردم و رفتم حاضر بشم لباس هایم را پوشیدم خیلی خوشگل شدم رفتم پایین زنگ خانه به صدا در آمد آمدن در را باز کردم.

امیر ماهان سرش را پایین گرفته بود نزدیک آمد و یک دسته گل خوشگل که دستش بود را آورد جلو.

امیر ماهان:بفرمایید

-وای دستتون درد نکنه چقدر قشنگه

پدر امیر ماهان و خودش را مبل نشستن مامان اشاره داد چایی بریزم.

رفتم تو آشپز خانه چایی ریختم و آوردم به همه پخش کردم.