کاردستی، صنایع دستی و اشپزی

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان بیا رفیقم باش» ثبت شده است

رمان بیا رفیقم باش قسمت چهارم

بیا این لقمرو بخور ضعف نکنی

-دستتون درد نکنه

با مامان خداحافظی کردم سوار ماشین شدم زنگ زدم به سرنا

سرن:بله

-سلام بر دوست قشنگم چطوری

سرن:امروز حالم خوب نیست رایا نیا دنبالم میخواهم بخوابم

-خیلی خوب ایشالله خوب میشی من خودم میرم بای

سرن:باشه خداحافظ

رفتم دانشگاه وای ده دقیقه دیر رسیدم

در را زدم

استاد:بفرمایید

-سلام استاد ببخشید دیر امدم

استاد:من بعد زود بیاین خانم یاوری

-چشم

رفتم روی صندلی بشینم صندلی خالی پیدا نمیشد فقط یکدونه بود که کنار عالی بخت بود به یکی از بچه ها گفتم جاهامونو عوض کنیم گفت نه مجبور شدم رفتم نشستم

عالی بخت: انگار یک نفر دیر آمده

اصلا جوابش را ندادم

بعد کلاس رفتم کافه ی دانشگاه نشستم یک آبمیوه سفارش دادم.که یک نفر مثل عزرائیل آمد جلوم نشست عالی بخت بود بلند شدم برم رو یک صندلی دیگه بشینم که از پشت گفت آهای خانم جوابش را ندادم

عالی بخت:هوی دختر                                   

برگشتم هوی پدر مادرتن که وقت نذاشتن بهت ادب یاد بدن خجالت نمیکشی

بلند شدم قلبم داشت میومد توی دهنم دوباره جولومو گرفت:چرا با من حرف نمی زنین

-میری آنور یا جیغ و داد کنم                          

عالی بخت: چرا؟

سریع از کنارش رد شدم.سوار ماشین شدم که برم خانه.دست خودم نبود از ترس پامو گذاشتم روی گاز که یکدفعه فرمون از دستم در رفت ماشین چپ کرد خورد به تیر برق نمی دانم چی شد که دیگه چیزی ندیدم

چشمم را که باز کردم توی بیمارستان بودم مامانم بالا سرم بود و داشت قرآن میخواند و گریه می کرد.

مامان وقتی که فهمید بهوش آمدم خوشحال شد

مامان ستاره:دخترم بهوش آمدی

پرستار ها آمدن بالا سرم یکی از پرستار ها به مامان گفت:خدا را شکر سطح هوشیاریشون بالا آمده.1ساعت دیگه میفرستیمشون بخش.

1 ساعت بعد بردنم بخش اول مامان بابا و رادمهر آمدن بالا سرم برام گل آورده بودن.

بابا امیر:دخترم من روی رانندگی تو حساب کرده بودم ماشین له شده.

مامان ستاره:عه امیر آقا دخترم را اذیت نکن فدای سرش خدا را شکر حالش خوبه.

بابا امیر:خدا را صد هزار مرتبه شکر الان حالت بهتره بابا

سرم را به نشانه ی تایید نشان دادم

رادمهر: آجی جان قربونت برم یکم حواستو بیشتر جمع کن ما نگرانتیم

-چشم

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت سوم

رمان بیا رفیقم باش قسمت سوم

-جونم داداش

داداش رادمهرد:معلومه کجایی رایا

-داداش با سرنا امدیم مزار الان میایم

داداش رادمهر:باشه پس زود بیا

-چشم خداحافظ

-سرن پاشو داداشم زنگ زد پاشو

سرنا را رسوندم خانشون خودمم رفتم خانه ی خودمون زنگ در را زدم رفتم تو سلام مامان

مامان ستاره در حالی که دستشون یک کادو بود:دخترم این برای شماست

-دستتون درد نکنه

کادو را باز کردم توش یک مانتوی کالباسی بود-چقدر خوشگله دستتون درد نکنه

مامان ستاره:گفتم برات یک رنگ روشن بگیرم دیگه سیاه را از تنت در بیاری

-قربونتون برم من داداش رادمهر کجاست؟

مامان ستاره: رفتش دانشگاه

- راستی بابت هدیه هم ممنونم پس شما چی؟

مامان ستاره: نه دخترم این طوری راحت ترم

-هر جور صلاحه بازم ممنون      

ناهار را خوردیم تمام که شد سفره را جمع کردم و ضرف ها را شستم به مامان گفتم میرم بیرون میخواستم برای مامان یک شال قشنگ بگیرم دلم برای مامان میسوزه خواستم خوشحالش کنم پیاده رفتم خواستم یک ورزشی هم کنم یکم که رفتم احساس کردم دو نفر دنبالم هستن ترسیدم داشتم سکته میکردم سرعتم را زیاد کردم رفتم تو کوچه پس کوچه ها که گمم کنن اما انگار نه هنوز دنبالم بودن افتادم زمین که یک آقایی با این دو نفر درگیر شد آرام بلند شدم نمیتونستم راه برم یک گوشه نشستم و آرام گریه میکردم.

آقاهه آمد بالا سرم: حالتون خوبه من اخلاقی هستم اگه حالتون خوب نیست میتونید بیاین سوار ماشین من بشید.

 هنوز پاهام درد می کرد.                                                                                            

-نه خیلی ممنون

باورم نمیشد اما نمیتونستم راه برم سوار ماشینش شدم آدرس را بهش گفتم رسوند منو دم در خونه

-خیلی ممنون لطف کردید

اخلاقی:خواهش میکنم                    

با بدبختی زنگ در خونه را زدم مامان بدو بدو آمد دم در

مامان ستاره:رایا چی شده

-چیزی نیست مامان افتادم زمین

رادمهر آمد سمتم.

داداش رادمهر: عه رایا با خودت چی کار کردی دختر

آرام دم گوشش گفتم که بریم اتاق بهت بگم

رفتیم اتاق همه ی ماجرا را براش تعریف کردم.

رادمهر: ای وای خدا رو شکر الان خوبی

-یکم درد میکنه ولی خوبم فقط جون من به مامان بابا نگو          

رادمهر:خیلی خوب پس بزار یک آرام بخش بزنم بخوابی

بعد از تزریق آرام بخش چشمام رو هم افتاد و خوابم برد با صدای رادمهر بلند شدم و رفتم سر میز شام.شام رو که خوردم یکم درس خوندم و رفتم روی تختم که بخوابم.

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم لباسام را پوشیدم مامان ستاره از تو آشپزخانه صدا زد:رایا ی عزیزم بیا این لقمرو بخور ضعف نکنی

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت دوم

رمان بیا رفیقم باش قسمت دوم

پام پیچ خورد افتادم زمین تمام کتابام ریخت زود جمع شون کردم آنم کمکم می کرد.

عالی بخت:چرا با من حرف نمی زنین

بدون اینکه به حرفاش توجه کنم رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خانه.تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد سرنا بود.

-بله

سرن:به به دوست نازم چه خبر

-وای سرن عصاب ندارم

سرن:باز چی شده دختر

-باید ببینمت

سرن:باشه پس پاتوق همیشگی میبینمت

-نه بریم سر مزار هم فاتحه بدیم هم حرف بزنیم                   

سرن:باشه عزیزم میای دنبالم دیگه

-آره 10 دقیقه دیگه دم درتونم

سرن:باشه پس میبینمت

رفتم دم در خانه ی سرنا اینا ، سرنا سوار ماشین شد

سرن:سلام رایی   

-سلام

رفتیم مزار کنار قبر مامان بزرگ فاتحه دادیم.

سرنا: نمی خوای بگی چی شده.

ماجرا را براش تعریف کردم.

سرن:پسره ی دیوونه من بودم جوابشو خوب می دادم

-ای کاش الان یک خبر خوب بیاد خوشحالم کنه.

سرنا با یک لحن خاص گفت:رایا....

-جونم

سرن:دارم به آرزوم میرسم

-مگه تو آرزو هم داری

سرن:لوس نشو دارم عروس میشم

صدای جیغم بلند شد

سرنا کیفشو بهم پرت کرد.

سرن:دختره ی خل قبرستونیما

-حالا این شاهزاده ی سوار بر اسبمون کی هست

سرن:بی ادب درباره ی علی آقا درست صحبت کن

-حالا بزار برسه بعد علی آقا علی آقا کن

گوشیم زنگ خورد داداش با غیرتم رادمهر بود

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت اول

رمان بیا رفیقم باش قسمت اول

                                                     

                                                            به نام ایزد منان

                                          ✵✵✵✵✵✵✵✵✵✵✵  

 

                                                               مقدمه

 

🍃 امید همیشه هست😇✨

در جایی که حس میکنی بر روی لبه پرتگاهی هستی😢

زمانی که فکر میکنی

یک قدم تا نیستی و نابودی فاصله است😔

او می آید او همیشه هست💞

اما چشمان انسان او را نمیبیند

خدایا 🙏 بارها گمان میکردم که مرا رها کردی😔

اما فهمیدم تو بودی که من هنوز هستم💖

تو هستی و خواهی بود💗 😇

همیشه و همه جا

.

.

.

.

.

.

خیره شده بودم به گلدسته ی حرم امام رضا (ع)

بابا امیر: رایا جان تو با مامان برو زیارت  منم با رادمهر (داداش بزرگم) و رهام (داداش کوچیکم) میرم زیارت.

-چشم بابا جون

با مامان ستاره رفتیم زیارت از امام رضا (ع)خواستم مامان بزرگم را بهم برگردونه.(مامان بزرگ مهربونم 2 ماهه که سرطان داره کل فامیل نگرانش هستند)

مامان ستاره: دخترم دیگه بریم بابا منتظره

سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت خانه.سرم را زدم به شیشه ی ماشین و بیرون را نگاه می­کردم یکم بعد خوابم برد با صدای مامان ستاره بیدار شدم دم دمای شب بود رفتیم تو چمدونم را بردم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم مامان ستاره هم رفت شام درست کنه.

صدای زنگ تلفن بلند شد خاله سائده بود.

-من بر میدارم

-جانم خاله

-رایا جان زود بیاین بیمارستان حال مامان بزرگ خوب نیست.

تلفن از دستم افتاد.

-مامان بزرگ

مامان ستاره:چیزی شده عزیزم

-مامان مامان بزرگ حالش خوب نیست بردنش بیمارستان

بدون اینکه شام بخوریم با  مامان ستاره و بابا امیر و رادمهر ، رهام رفتیم بیمارستان مامان بزرگ را برده بودن سی سی یو هیچ کس هم راه نمیدادن.

مامان با هزار خواهش و التماس رفت تو کمی نگذشت که صدای گریه های مامان میامد پرستارا رفتن تو اتاق و مامان را آوردن بیرون مامان بزرگ عزیزم فوت کرده بود اشک میریختم و گریه میکردم.

مامان بلندم کرد رفتیم خونه انقدر ناراحت بودم که تا صبح خوابم نبرد.

صبح بیدار شدیم لباس مشکی پوشیدیم و رفتیم مزار خیلی شلوغ بود.

من با نگاه هام از مامان بزرگ خوبم خداحافظی میکردم همه گریه میکردن و تسلیت میگفتن.

مامان بزرگ را خاک کردن کنار مزارش نشستم و فاتحه میخواندم خداحافظ مامان بزرگ.

از پشت صدایی شنیدم سرنا بود(سرنا یکی از بهترین دوستای منه از بچگی با هم بزرگ شدیم باباش با بابا امیر دوسته با هم همکار هستن از دوازده سالگی با هم مثل برادر بودن)

سرنا:تسلیت میگم رایا جان خدا بیامرزه

حال نداشتم حرف بزنم. -خدا رفتگان شما هم بیامرزه

کنارم نشست و دلداریم میداد

مراسم که تمام شد رفتیم خانه

روی تخت خوابیدم و اشک میریختم حالم اصلا خوب نبود چشمام سیاهی میرفت بیهوش شدم چشمم را که باز کردم سرم به دستم زده بودن مامان نگام میکرد بغلش کردم و گریه میکردم.(به خاطر فوت مامان بزرگ نتونستم برم دانشگاه)

مامان ستاره:عزیز دلم از فردا دیگه نیا مزار میترسم حالت باز بد بشه.

تا روز چهلم مامان بزرگ خانه موندم و درس می خواندم روز چهلم دیگه رفتیم سر مزار و فاتحه دادیم با مامان ستاره و خاله سائده حلوا درست کردیم مراسم چهلم را مهمان دعوت کردیم تو مزار و حلوایی که درست کردیم را با چایی پخش کردیم.مراسم  که تمام شد رفتیم خانه بعد چهلم دیگه رفتم دانشگاه(همیشه با سرنا با ماشینی که بابا برای فارغ التحصیل شدنم گرفته بود که یک النورد آلبالویی بود میرفتیم)

سرنا را رسوندم دانشگاه خودش (سرنا شیمی میخواند شانسمون دانشگاه های دوتامون توی یک شهر بود)

خودم هم رفتم دانشگاه خودم 3 تا کلاس داشتم باید همشو میرفتم کلاسام که تمام شد و داشتم میامدم پایین عالی بخت جلومو گرفت (عالی بخت همیشه میامد تو دانشگاه کنار من میشست نمیدانم چرا ولی هر جا می رفتم آنم پشت سرم میامد)

-ببخشید شما نمی خواهید بی خیال من بشید

به سمت پله ها رفتم.

عالی بخت:خانم یاوری یک دقیقه صبر کنید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

ابزار نظر سنجی

ابزار نظر سنجی

دریافت کد ابزار آنلاین

آمارگیر وبلاگ

ابزار حدیث

اوقات شرعی

آوازک

ساعت و تاريخ