کاردستی، صنایع دستی و اشپزی

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهرسا پیشگاهی» ثبت شده است

رمان بیا رفییقم باش قسمت هفتم

رمان بیا رفیقم باش قسمت هفتم

رفتم خانه مامان ستاره ناهار را آماده کرده بود رهام را گزاشتیم پیش داداش رادمهر  و رفتیم لباس بگیریم کل پاساژ را گشتیم از لباساش خوشم نیومد داشتیم از پاساژ می رفتیم بیرون که چشمم به یک مانتو ی نباتی که روش مروارید دوزی شده بود به همراه یک شال صورتی کمرنگ و یک شلوار نباتی گرفتم خیلی بهم میامد.

باران گرفت سریع یک تاکسی گرفتیم رفتیم خانه تو راه یک کفش صندل کرم هم گرفتم.

زنگ زدم به سرن اخر های بوق جواب داد.                                                             

-سلام عروس خانم

سرن:سلام خوبی

-آرایشگاهی

سرن:بله

-سرن رفتم یک مانتوی نباتی گرفتم خیلی خوشرنگه

سرن:به به از من خوشگل تر نشی اشتباه بگیرن

-نه در حد شما نمیشم راستی مراسم کیه؟

سرن:یک ساعت دیگه

-باشه پس مزاحم نمیشم خداحافظ

سرن:خدانگهدار

رسیدیم خانه سلام کردم و بلافاصله رفتم اتاقم که لباس هایم را بپوشم.

وایی خدا مثل ماه شدم یک گردنبند مرواریدی هم انداختم کفشام را پوشیدم 50 تومان پول برداشتم بدم به سرنا از مامان بابا خداحافظی کردم باران بند آمده بود رفتم محضر خیلی دیر نرسیدم هنوز خطبه را نخونده بودن سرنا یک چاد سفید که گلها ی صورتی داشت پوشیده بود خندم گرفت که سرنا را توی این لباس دیدم.

برای بار اول خطبه خونده شده بود سرنا جواب نداد به جایش خواهر شوهرش گفت عروس رفته گل بچینه.

برای بار دوم که خطبه خونده شد سرنا گفت بله شوهرش هم گفت بله همه رفتن جلو تبریک گفتن منم آخر از همه رفتم جلو.

هدیه را دادم به سرنا ایشالله به پای هم پیر بشین              

سرنا:دستت درد نکنه

سرنا روکرد به علی آقا:ایشون بهترین دوستم رایاست

علی آقا:سلام رایا خانم حالتون خوبه؟

-سلام خیلی ممنون مرسی.فقط علی آقا هوای این دوستمون را داشته باشین خیلی لوسه

سرن چپ چپ نگاه کرد                                

علی آقا:حتما

سرن:می خواهی برسونیمت

-نه عزیزم یه سری کار دارم باید انجام بدم

سرن:باشه هر طور صلاحه

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت ششم

رمان بیا رفیقم باش قسمت ششم

مامان ستاره:یعنی چی؟ پس فرنی درست کنم

-درست کنید دستتون درد نکنه.

بابا امیر:رایا جان بهتری.

-بله بابا جون خوبم.مامان فردا بریم لباس بخریم؟

مامان ستاره:لباس برای چی عزیزم؟

-فردا سرنا میخواد نامکزد کنه

مامان ستاره:به سلامتی رفتی حتما بهش تبریک بگو

-چشم

فرنی را از مامان گرفتم رفتم اتاقم یکم درس خواندم.تصمیم گرفتم فردا که رفتم دانشگاه کلاس هام را عوض کنم که دیگه عالی بخت را نبینم.

مامان ستاره صدام کرد:رایا جان بیا شام

بعد شام روی تختم دراز کشیدم و خوابم برد صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.لقمه ی روی میز را برداشتم و ازمامان خداحافظی کردم.یک تاکسی گرفتم از پیاده رفتن بهتره.

از تاکسی پیاده شدم رفتم داخل محوطه ی دانشگاه کلاس 15 دقیقه دیگه شروع میشد رفتم از مدیر دانشگاه با خواهش و التماس اجازه گرفتم که کلاس هام را عوض کنه کلاس هام را شنبه سه شنبه و جمعه برداشتم خیالم راحت شد خداروشکر امروز عالی بخت نیومده بود رفتم داخل کلاس کلاسم که تمام شد منتظر کلاس بعدیم شدم اواسط کلاس سرم گیج رفت از استاد اجازه گرفتم قرص هامو خوردم.

توی دانشگاهم با خانمی به نام الیسا آشنا شدم که خیلی مهربان بود.داستان زندگیم را براش گفتم انم از بچگیشو و پسر عموش که اسمش ایلیاد بود و همدیگر را خیلی دوست داشتن و الان بهم رسیدن تعریف میکرد.

-الیسا جون

الیسا: جونم

-میگم پس این آقا ایلیادتون کجاست.

الیسا: آن دکتر شده دیگه.

-عه خودت چی میخونی

الیسا: تجربی میخونم

-منم همین طور

یک نگاهی به ساعتم انداختم وای کلاس شروع شده بود

-من واقعا متاسفم کلاسم 5 دقیقه اس شروع شده هنوز نرفتم.

الیسا: خیلی بد شد که برو عزیزم دیرت نشه.          

سریع از پله ها رفتم بالا در را زدم یک استاد بد اخلاق و قد بلند و جوان بود شانس ندارم که.

-ببخشید دیر آمدم استاد.

استاد: دیگه نبینم انقدر دیر بیایا.

سرم را انداختم پایین:چشم ، ولی آن یکی استادمون کو

استاد:چیه دلتو برده     

هم همه و خنده ی بچه ها تو کلاس پیچید با زدن دست استاد روی میز همه ساکت شدن

استاد: ایشون بیمار شدن دو سه روز من استادتونم حالا بفرمایید بشینید تا درسو شروع کنم

-جدی مریض شدن ، منظورم اینه که ایشالله به زودی خوب میشن

وحدتی یکی از پسر های دانشگاه از جاش بلند شد :انگار استاد واقعا عاشقش شده

کل کلاس از خنده منفجر شد چشم غره ای بهش رفتم-میتونم بشینم استاد

استاد:بفرمایید            

و من تا آخر کلاس سوژه ی خنده ی بچه های کلاس شدم.بعد از تمام شدن کلاس دوم تاکسی گرفتم.

ادامه دارد.......

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت پنجم

خاله سائده-عمو علی-عمو یاور-عمه نازگل- دونه دونه آمدن بالا سرم و نصیحتم میکردن که بیشتر حواسم باشه.

آخر از همه هم سرنا آمد.    

سرنا:دختر چه بلایی سرخودت آوردی آخه؟با کی میرفتیم دانشگاه

همه رفتن دو روز تو بیمارستان بودم مامان هم پیشم بود بعد از دو روز مرخصم کردن خدایا یک کاری بکن دیگه آن پسره را نبینم.بابا و داداش رهام و رادمهر آمدن.رهام پرید تو بغلم.

رهام:آجی جونم حالت خوبه.

لبخند زدم رفتیم خانه روی تخت دراز کشیدم.اصلا حالم خوب نبود سرم سنگینی میکرد وای خدا بیدار که شدم نمی تونستم از سردرد تکون بخورم با بدبختی رفتم پیش مامان بغلش کردم

مامان ستاره:چی شده دخترم

به سرم اشاره کردم مامان که فهمید دو بسته قرص داد دستم

مامان ستاره:عزیزم از هر کدام یکدونه بخور

قرص ها را خوردم رفتم باز بخوابم.

که گوشیم زنگ خورد سرنا بود حوصله نداشتم جواب بدم قطع کردم دوباره زنگ زد که دیدم ول کن نیست جواب دادم

-بله

سرن:به به خانم بهتر شدی؟

-اگه شما بزاری به امید خدا بهتر میشم

سرن:آخ ببخشید مزاحم شدم خواستم بگم اگه حالت بهتره فردا بیای محضر

-به سلامتی میخواهین نامزد کنید

سرن:بله

-باشه حتما میام

سرن:لباس خوشگل بپوشیا

-چشم کار نداری

سرن:نه عزیزم برو به کارت برس خداحافظ.

-خداحافظ

رفتم روی تخت دراز کشیدم بیدار که شدم هوا تاریک شده بود.

از پله ها رفتم پایین بابا داشت نماز می خوند مامان داشت شام درست میکرد.

مامان ستاره:عزیزم بیا غذاتو بخور

-مامان میل ندارم مرسی

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت چهارم

بیا این لقمرو بخور ضعف نکنی

-دستتون درد نکنه

با مامان خداحافظی کردم سوار ماشین شدم زنگ زدم به سرنا

سرن:بله

-سلام بر دوست قشنگم چطوری

سرن:امروز حالم خوب نیست رایا نیا دنبالم میخواهم بخوابم

-خیلی خوب ایشالله خوب میشی من خودم میرم بای

سرن:باشه خداحافظ

رفتم دانشگاه وای ده دقیقه دیر رسیدم

در را زدم

استاد:بفرمایید

-سلام استاد ببخشید دیر امدم

استاد:من بعد زود بیاین خانم یاوری

-چشم

رفتم روی صندلی بشینم صندلی خالی پیدا نمیشد فقط یکدونه بود که کنار عالی بخت بود به یکی از بچه ها گفتم جاهامونو عوض کنیم گفت نه مجبور شدم رفتم نشستم

عالی بخت: انگار یک نفر دیر آمده

اصلا جوابش را ندادم

بعد کلاس رفتم کافه ی دانشگاه نشستم یک آبمیوه سفارش دادم.که یک نفر مثل عزرائیل آمد جلوم نشست عالی بخت بود بلند شدم برم رو یک صندلی دیگه بشینم که از پشت گفت آهای خانم جوابش را ندادم

عالی بخت:هوی دختر                                   

برگشتم هوی پدر مادرتن که وقت نذاشتن بهت ادب یاد بدن خجالت نمیکشی

بلند شدم قلبم داشت میومد توی دهنم دوباره جولومو گرفت:چرا با من حرف نمی زنین

-میری آنور یا جیغ و داد کنم                          

عالی بخت: چرا؟

سریع از کنارش رد شدم.سوار ماشین شدم که برم خانه.دست خودم نبود از ترس پامو گذاشتم روی گاز که یکدفعه فرمون از دستم در رفت ماشین چپ کرد خورد به تیر برق نمی دانم چی شد که دیگه چیزی ندیدم

چشمم را که باز کردم توی بیمارستان بودم مامانم بالا سرم بود و داشت قرآن میخواند و گریه می کرد.

مامان وقتی که فهمید بهوش آمدم خوشحال شد

مامان ستاره:دخترم بهوش آمدی

پرستار ها آمدن بالا سرم یکی از پرستار ها به مامان گفت:خدا را شکر سطح هوشیاریشون بالا آمده.1ساعت دیگه میفرستیمشون بخش.

1 ساعت بعد بردنم بخش اول مامان بابا و رادمهر آمدن بالا سرم برام گل آورده بودن.

بابا امیر:دخترم من روی رانندگی تو حساب کرده بودم ماشین له شده.

مامان ستاره:عه امیر آقا دخترم را اذیت نکن فدای سرش خدا را شکر حالش خوبه.

بابا امیر:خدا را صد هزار مرتبه شکر الان حالت بهتره بابا

سرم را به نشانه ی تایید نشان دادم

رادمهر: آجی جان قربونت برم یکم حواستو بیشتر جمع کن ما نگرانتیم

-چشم

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت سوم

رمان بیا رفیقم باش قسمت سوم

-جونم داداش

داداش رادمهرد:معلومه کجایی رایا

-داداش با سرنا امدیم مزار الان میایم

داداش رادمهر:باشه پس زود بیا

-چشم خداحافظ

-سرن پاشو داداشم زنگ زد پاشو

سرنا را رسوندم خانشون خودمم رفتم خانه ی خودمون زنگ در را زدم رفتم تو سلام مامان

مامان ستاره در حالی که دستشون یک کادو بود:دخترم این برای شماست

-دستتون درد نکنه

کادو را باز کردم توش یک مانتوی کالباسی بود-چقدر خوشگله دستتون درد نکنه

مامان ستاره:گفتم برات یک رنگ روشن بگیرم دیگه سیاه را از تنت در بیاری

-قربونتون برم من داداش رادمهر کجاست؟

مامان ستاره: رفتش دانشگاه

- راستی بابت هدیه هم ممنونم پس شما چی؟

مامان ستاره: نه دخترم این طوری راحت ترم

-هر جور صلاحه بازم ممنون      

ناهار را خوردیم تمام که شد سفره را جمع کردم و ضرف ها را شستم به مامان گفتم میرم بیرون میخواستم برای مامان یک شال قشنگ بگیرم دلم برای مامان میسوزه خواستم خوشحالش کنم پیاده رفتم خواستم یک ورزشی هم کنم یکم که رفتم احساس کردم دو نفر دنبالم هستن ترسیدم داشتم سکته میکردم سرعتم را زیاد کردم رفتم تو کوچه پس کوچه ها که گمم کنن اما انگار نه هنوز دنبالم بودن افتادم زمین که یک آقایی با این دو نفر درگیر شد آرام بلند شدم نمیتونستم راه برم یک گوشه نشستم و آرام گریه میکردم.

آقاهه آمد بالا سرم: حالتون خوبه من اخلاقی هستم اگه حالتون خوب نیست میتونید بیاین سوار ماشین من بشید.

 هنوز پاهام درد می کرد.                                                                                            

-نه خیلی ممنون

باورم نمیشد اما نمیتونستم راه برم سوار ماشینش شدم آدرس را بهش گفتم رسوند منو دم در خونه

-خیلی ممنون لطف کردید

اخلاقی:خواهش میکنم                    

با بدبختی زنگ در خونه را زدم مامان بدو بدو آمد دم در

مامان ستاره:رایا چی شده

-چیزی نیست مامان افتادم زمین

رادمهر آمد سمتم.

داداش رادمهر: عه رایا با خودت چی کار کردی دختر

آرام دم گوشش گفتم که بریم اتاق بهت بگم

رفتیم اتاق همه ی ماجرا را براش تعریف کردم.

رادمهر: ای وای خدا رو شکر الان خوبی

-یکم درد میکنه ولی خوبم فقط جون من به مامان بابا نگو          

رادمهر:خیلی خوب پس بزار یک آرام بخش بزنم بخوابی

بعد از تزریق آرام بخش چشمام رو هم افتاد و خوابم برد با صدای رادمهر بلند شدم و رفتم سر میز شام.شام رو که خوردم یکم درس خوندم و رفتم روی تختم که بخوابم.

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم لباسام را پوشیدم مامان ستاره از تو آشپزخانه صدا زد:رایا ی عزیزم بیا این لقمرو بخور ضعف نکنی

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت دوم

رمان بیا رفیقم باش قسمت دوم

پام پیچ خورد افتادم زمین تمام کتابام ریخت زود جمع شون کردم آنم کمکم می کرد.

عالی بخت:چرا با من حرف نمی زنین

بدون اینکه به حرفاش توجه کنم رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خانه.تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد سرنا بود.

-بله

سرن:به به دوست نازم چه خبر

-وای سرن عصاب ندارم

سرن:باز چی شده دختر

-باید ببینمت

سرن:باشه پس پاتوق همیشگی میبینمت

-نه بریم سر مزار هم فاتحه بدیم هم حرف بزنیم                   

سرن:باشه عزیزم میای دنبالم دیگه

-آره 10 دقیقه دیگه دم درتونم

سرن:باشه پس میبینمت

رفتم دم در خانه ی سرنا اینا ، سرنا سوار ماشین شد

سرن:سلام رایی   

-سلام

رفتیم مزار کنار قبر مامان بزرگ فاتحه دادیم.

سرنا: نمی خوای بگی چی شده.

ماجرا را براش تعریف کردم.

سرن:پسره ی دیوونه من بودم جوابشو خوب می دادم

-ای کاش الان یک خبر خوب بیاد خوشحالم کنه.

سرنا با یک لحن خاص گفت:رایا....

-جونم

سرن:دارم به آرزوم میرسم

-مگه تو آرزو هم داری

سرن:لوس نشو دارم عروس میشم

صدای جیغم بلند شد

سرنا کیفشو بهم پرت کرد.

سرن:دختره ی خل قبرستونیما

-حالا این شاهزاده ی سوار بر اسبمون کی هست

سرن:بی ادب درباره ی علی آقا درست صحبت کن

-حالا بزار برسه بعد علی آقا علی آقا کن

گوشیم زنگ خورد داداش با غیرتم رادمهر بود

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

رمان بیا رفیقم باش قسمت اول

رمان بیا رفیقم باش قسمت اول

                                                     

                                                            به نام ایزد منان

                                          ✵✵✵✵✵✵✵✵✵✵✵  

 

                                                               مقدمه

 

🍃 امید همیشه هست😇✨

در جایی که حس میکنی بر روی لبه پرتگاهی هستی😢

زمانی که فکر میکنی

یک قدم تا نیستی و نابودی فاصله است😔

او می آید او همیشه هست💞

اما چشمان انسان او را نمیبیند

خدایا 🙏 بارها گمان میکردم که مرا رها کردی😔

اما فهمیدم تو بودی که من هنوز هستم💖

تو هستی و خواهی بود💗 😇

همیشه و همه جا

.

.

.

.

.

.

خیره شده بودم به گلدسته ی حرم امام رضا (ع)

بابا امیر: رایا جان تو با مامان برو زیارت  منم با رادمهر (داداش بزرگم) و رهام (داداش کوچیکم) میرم زیارت.

-چشم بابا جون

با مامان ستاره رفتیم زیارت از امام رضا (ع)خواستم مامان بزرگم را بهم برگردونه.(مامان بزرگ مهربونم 2 ماهه که سرطان داره کل فامیل نگرانش هستند)

مامان ستاره: دخترم دیگه بریم بابا منتظره

سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت خانه.سرم را زدم به شیشه ی ماشین و بیرون را نگاه می­کردم یکم بعد خوابم برد با صدای مامان ستاره بیدار شدم دم دمای شب بود رفتیم تو چمدونم را بردم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم مامان ستاره هم رفت شام درست کنه.

صدای زنگ تلفن بلند شد خاله سائده بود.

-من بر میدارم

-جانم خاله

-رایا جان زود بیاین بیمارستان حال مامان بزرگ خوب نیست.

تلفن از دستم افتاد.

-مامان بزرگ

مامان ستاره:چیزی شده عزیزم

-مامان مامان بزرگ حالش خوب نیست بردنش بیمارستان

بدون اینکه شام بخوریم با  مامان ستاره و بابا امیر و رادمهر ، رهام رفتیم بیمارستان مامان بزرگ را برده بودن سی سی یو هیچ کس هم راه نمیدادن.

مامان با هزار خواهش و التماس رفت تو کمی نگذشت که صدای گریه های مامان میامد پرستارا رفتن تو اتاق و مامان را آوردن بیرون مامان بزرگ عزیزم فوت کرده بود اشک میریختم و گریه میکردم.

مامان بلندم کرد رفتیم خونه انقدر ناراحت بودم که تا صبح خوابم نبرد.

صبح بیدار شدیم لباس مشکی پوشیدیم و رفتیم مزار خیلی شلوغ بود.

من با نگاه هام از مامان بزرگ خوبم خداحافظی میکردم همه گریه میکردن و تسلیت میگفتن.

مامان بزرگ را خاک کردن کنار مزارش نشستم و فاتحه میخواندم خداحافظ مامان بزرگ.

از پشت صدایی شنیدم سرنا بود(سرنا یکی از بهترین دوستای منه از بچگی با هم بزرگ شدیم باباش با بابا امیر دوسته با هم همکار هستن از دوازده سالگی با هم مثل برادر بودن)

سرنا:تسلیت میگم رایا جان خدا بیامرزه

حال نداشتم حرف بزنم. -خدا رفتگان شما هم بیامرزه

کنارم نشست و دلداریم میداد

مراسم که تمام شد رفتیم خانه

روی تخت خوابیدم و اشک میریختم حالم اصلا خوب نبود چشمام سیاهی میرفت بیهوش شدم چشمم را که باز کردم سرم به دستم زده بودن مامان نگام میکرد بغلش کردم و گریه میکردم.(به خاطر فوت مامان بزرگ نتونستم برم دانشگاه)

مامان ستاره:عزیز دلم از فردا دیگه نیا مزار میترسم حالت باز بد بشه.

تا روز چهلم مامان بزرگ خانه موندم و درس می خواندم روز چهلم دیگه رفتیم سر مزار و فاتحه دادیم با مامان ستاره و خاله سائده حلوا درست کردیم مراسم چهلم را مهمان دعوت کردیم تو مزار و حلوایی که درست کردیم را با چایی پخش کردیم.مراسم  که تمام شد رفتیم خانه بعد چهلم دیگه رفتم دانشگاه(همیشه با سرنا با ماشینی که بابا برای فارغ التحصیل شدنم گرفته بود که یک النورد آلبالویی بود میرفتیم)

سرنا را رسوندم دانشگاه خودش (سرنا شیمی میخواند شانسمون دانشگاه های دوتامون توی یک شهر بود)

خودم هم رفتم دانشگاه خودم 3 تا کلاس داشتم باید همشو میرفتم کلاسام که تمام شد و داشتم میامدم پایین عالی بخت جلومو گرفت (عالی بخت همیشه میامد تو دانشگاه کنار من میشست نمیدانم چرا ولی هر جا می رفتم آنم پشت سرم میامد)

-ببخشید شما نمی خواهید بی خیال من بشید

به سمت پله ها رفتم.

عالی بخت:خانم یاوری یک دقیقه صبر کنید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

کاشت نشا صیفی جات

برای کاشت محصولات صیفی کاری نظیر خیار خربزه هندوانه و .... به دو صورت میتوانیم عمل کنیم کاشت مستقیم بذر در زمین و کاشت نشا در زمین اصلی. برای تهیه ی نشا ابتدا مخلوط کوکوپیت و پرلیت را در سینی نشا ریخته و ان را مرطوم میکنیم سپس بذر سصیفی جات را در حالت خشک با یک سم قارچ کش مثل کاپتان مخلوط میکنیم که به این عمل بذر مال کردن گفته میشود سپس با استفاده از یک مفتول فلزی سوراخ هایی در حفره های سینی نشا ایجاد میکنیم و با استفاده از یک پنس بذر ها را در داخل سوراخ ها می اندازیم و روی با کوکوپیت میپوشانیم و دوباره ابیاری میکنیم

برای مشاهده ی ویدیو روی تصویر زیر کلیک کنید

سیزده بدر

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

کتاب

کتاب مثل باران بر سرزمین دلها میبارد و اندیشه ها و کردار ها را رونق میدهد در این کلیپ توضیح مختصری درباره ی اهمیت کتاب و همچنین معرفی یک کتاب زیبا را خدمتتون عرض میکنم

موافقین ۱ مخالفین ۰
مهرسا پیشگاهی

ابزار نظر سنجی

ابزار نظر سنجی

دریافت کد ابزار آنلاین

آمارگیر وبلاگ

ابزار حدیث

اوقات شرعی

آوازک

ساعت و تاريخ